هفته نامه مرودشت، علی کشاورزی-
برخی از دوستان که به من خیلی لطف دارند، گله مند شده اند که چرا در سال ۹۶ فعالیت نوشتاری مناسبی نداشته ام؟ در پاسخ ایشان، من این بزرگواران را به دیدن فیلم سینمایی “یکی بود، یکی نبود” ، محصول سال ۱۳۷۹ و با بازیگری آقایان ایرج طهماسب و حمید جبلی (که به ترتیب کارگردان و نویسنده ی فیلم نامه نیز هستند) و خانم ها فاطمه معتمد آریا و رزیتا غفاری، ارجاع می دهم.
دیدن این فیلم که ترکیبی از هنرنمایی بازیگران انسانی و عروسکی است، به شما نیز توصیه می شود. در این فیلم، تمام حیوانات با انسان ها و دیگر حیوانات صحبت می کنند، تنها یک کلاغ است که حرف نمی زند و ظاهرا همه پذیرفته اند که لال است. در اواسط فیلم، بنابر ضرورت، کلاغ جمله ای بر زبان می راند، دیگران با تعجب از وی می پرسند مگر می تواند صحبت کند؟ کلاغ پاسخ می دهد که بله که می تواند. باز می پرسند پس چرا تا حالا ساکت بوده و حرف نمی زده؟ پاسخ کلاغ به این سوال حکیمانه است و به نوعی شرح حال ماست. کلاغ گفت: “یک سیصد سالی حرف زدم، دیدم فایده ای نداره، دیگه حرف نزدم !!!!”
من هم سال ها نوشتم، در مورد شهر، شهرداری، اقتصاد شهری، روستاها و کشاورزی، اقتصاد کشاورزی، فرهنگ عمومی، ترافیک، آموزش و پرورش، رفتار خردمندانه ی سیاسیون، بحران آب، توسعه امکانات ورزشی، وضعیت صنایع شهرستان، بحران های اجتماعی، توریسم و گردشگری، وضعیت جنگل تخت جمشید، ادارات و …..
به قول آن بنده ی خدا:
از قعر گِل سیاه تا اوج زحل
کردم همه مشکلات گیتی را حل…!!!
اما دریغ از این که یک مسئولی پیدا شود و بخواهد نوشته های مرا در بوته ی نقد قرار دهد و به این نتیجه برسد که راقم این سطور، ژاژ می خاید و ذرت پرت (جانشین مودبانه ی زرت و پرت) می کند.
این شد که مدتی این مثنوی تاخیر شد و البت مهلتی باید تا خون شیر شد.
*****
خوب از بحت اصلی دور نیفتیم، بحث ما در مورد ایستگاه قطار مرودشت بود، هیچ توجه کرده اید این مجسمه ی مرد بذرگر در کنار زیر گذر، اگر رنگ آمیزی نشده بود، چه قدر زیباتر بود؟ زمانی که هنوز رنگ آمیزی نشده بود، یک اثر هنری مدرن تلقی می شد که قابلیت نصب در پایتخت و کلان شهرهای کشور را داشت، اما این رنگ آمیزی که در کمال بی سلیقگی انجام شد، آن را به یک اثر درجه هفدهم شهرستانی تنزل داد.
*****
بله بله، بحث در مورد ایستگاه قطار مرودشت بود، در دوران خوش کودکی یک بازی داشتیم به اسم “کلاغ پر” که می مردیم براش، چون مطمئن هستم همه ی شما در طول عمر با عزت و برکت تان، حداقل یک بار این بازی را انجام داده اید، از شرح آن خودداری می ورزم. چند روز پیش که از کنار کارخانه های تعطیل شده ی شهرستان می گذشتم، ناخودآگاه، زیر لب گفتم: یک و یک پر، بلفر پر، آزمایش پر، دادلی پر، مجتمع گوشت پر، چرمینه پر، کارخانه ی قند پ …. سپس در دل، بر شیطان لعنت فرستادم و حمیّت و غیرت مسئولان را ستودم و از افکار منفی خویش استغفار کردم.
*****
داشتیم در مورد ایستگاه قطار می گفتیم… قبلأ من یک شرح مفصلی دادم که خیابان اصلی مرودشت در حوالی سال های ۱۳۲۷ طراحی شده که شاخص ما دیوارهای پاساژ شهرداری و ساختمان شهرداری و پارک ملی است و گفتیم که در سال ۱۳۳۰ هنوز جمعیت مرودشت ۵۰۰۰ نفر نبوده و تعداد خودروهای آن ۳ عدد برآورد می گردد. حال پس از ۷۰ سال بدون احتساب روستاهای اطراف، جمعیت شهر به ۱۴۰۰۰۰ نفر رسیده و آمار تعداد خوردروها هم از دست ایران خودرو و سایپا در رفته است اما چیزی که هیچ تغییری نکرده عرض پیاده روها و خیابان اصلی شهر است.
خِرد و منطق حکم می کند و در همه جای دنیا هم رسم همین است که برای نوسازی ساختمان های قدیمی آن ها را ملزم به عقب نشینی می کنند، تا شهر جای تنفس داشته باشد. اما در مرودشت با دادن مجوز به چند ساختمان معظّم مثل ساختمان ایثارگران، پاساژ ملل و ساختمان دکتر عباس پور، تنگی خیابان اصلی و پیاده روها را حداقل برای ۲۰۰ سال آینده تضمین کردند.
با عدم توجه به طرح های من برای برون رفت از ترافیک و ازدحام خیابان اصلی، امید ما به خیابان های مجاور خیابان انقلاب بود که با بالا رفتن بنایی معظم در همسایگی پارک شهید فهمیده، فهمیدم که قرار است خیابان چوب سیم هم همان روزگار را داشته باشد.
******
اوه بله ایستگاه قطار! می دانیم که شهرهای واقع در مسیر راه آهن، نیاز به ایستگاه دارند. راستی این چه رسمی است که در شهر مرودشت، پول دادن، جانشین ساخت پارکینگ شده؟ تمام پاساژهای شهر و ساختمان های معظّم مثل کلینک تأمین اجتماعی یا همین ساختمان نزدیک پارک شهید فهمیده، نفهمیدم که چرا از الزام ساخت پارکینگ، معاف شده اند؟ بنظرم برخی هنوز نمی دانند عوارض این جریمه گرفتن ها تا سال ها بر دوش شهر سنگینی می کند.
مهمان عزیزی داشتیم از استان های غربی، که پسر خردسالی داشت، روزی که در شهر مرودشت سیاحت می کردند، این پسر با لهجه ی شیرین آذری از من سوال جالبی پرسید: “عمو، چرا شهر شما این قدر تنگ است؟” پاسخ دادم: “چون ما خودمان گشادیم” و البته ارباب معرفت و ادب می دانند که جواب من با توجه به شعر حافظ شیراز است که می فرماید:
“بگشا بند قبا تا بگشاید دل من
که گشادی که مرا بود ز پهلوی تو بود”
و واقعا سوال آن پسر خردسال آذری هنوز پا بر جاست، آخر این چه نوع طراحی شهری است که حتی در بافت های جدید دهه ی ۸۰ و ۹۰ هم آدم احساس خفگی می کند؟ چه گونه سوداگری و بی خردی و ساخت و پاخت دست به دست هم می دهند تا مجاری ارتباطی و شریان های شهری به حداقل برسند و کاربری های تجاری و مسکونی به حداکثر؟
*****
خوب بگذریم قرار بود در مورد ایستگاه قطار مرودشت بنویسیم، نمی دانم برای شما هم پیش آمده یا خیر که گاهی شعری یا آهنگی از سر صبح، هی به خاطرتان آید و وِرد زبان تان بشود؟ من که این جورم و امروز از صبح علی الطلوع این شعر زنده یاد نسیم شمال مثل صفحه ی سوزن خورده هی توی سرم می چرخد:
دوش رفتـم مـدرسـه، در حـجره ی مـلا رجـب
دیدمـش می کرد دور حـوض مســجد را وجـب
گـفـتـم ای دارای اسـرار و عـلـوم مـحـتـجـب
این وجب یعنی چه؟ گفت ازین رجب منما عجب
زیـر لب خنـدید و گفت: از کـارهـا منـما عجـب
العـجـب ثم العـجـب بیـن الجـمـادی و الرجب
گفتـم ای از رنگ علم و معرفت ریشـت خضاب
من وجـب می پرسم و تو از رجب گویی جواب؟
فـرق نـادادی حسـن را از رسـن در انـتخـاب؟
کار و بار ممـلکت چـون است ای عالـی جناب؟
زیـر لب خنـدید و گفت: از کـارها منـما عجـب
العـجـب ثم الـعـجـب بیـن الجـمادی و الرجب
گفتـمش بر گـردن ما لوطـیان چـک می زننـد
اجـنبـی هـا بهـر مـا، از دور دسـتک می زننـد
تخـم اردک را به فرق حاجـی لک لک می زنند
شعــر مـلا را میــان تـار و تنـبـک مـی زننـد
زیـر لب خنـدید و گفت: از کـارها منـما عجـب
العـجـب ثم الـعـجب بین الجـمـادی و الـرجب
به تمام دوستان عزیز توصیه می کنم کلیات جاودانه ی نسیم شمال (سید اشرف الدین گیلانی) را خریداری کنند و بخوانند و در صورت عدم رضایت از این خرید، با ارایه فاکتور، ضمن این که کتاب را برای خودشان نگه می دارند، وجه کتاب را از اینجانب دریافت دارند. ضمانت این معامله به اندازه ی کلفتی ضمانت وعده های کاندیداهای مجلس و شورای شهر است، اگر از طرف آن ها خلف وعده ای شده باشد، بی شک این قول ما هم پایش در هواست…
******
آهان داشتیم در مورد ایستگاه راه آهن می گفتیم، دوست ظریفی داریم که سخنان نغزی می گوید، روزی چند تا از نوجوانان تپل فامیل را دید، با خنده گفت: علت چاقی ایشان را می دانی؟ اینان هر وقت به شهر می روند کاری ندارند که تازه ناهار یا شام خورده اند، خوردن یک همبرگر را از مناسک ورود به شهر می دانند!!!
از سخن ایشان به یاد شورای شهرها افتادم که اولین وظیفه ی خود را بعد از انتخاب شدن، تغییر شهردار می دانند، بدون این که عملکرد شهردار فعلی را ارزیابی کنند و به اثرات منفی تغییر شهردار و وقفه در امور توجه کنند.
*******
البته ایستگاه قطار چنان مهم است که تا حالا فیلم های سینمایی زیادی با ژانرهای مختلف در مورد آن ساخته اند، بعضی از حرف ها زودی می پرند و اثر زیادی روی ذهن و خاطر آدم نمی گذارند، خاصیت الکل و تینر را دارند، حواست نباشه پریده رفته پی کارش، اما بعضی حرف ها، ماشاالله مثل کَنه می مانند، همچی می چسبند به مخت که کنه تر از عشق جناب سعدی علیه رحمه به معشوق شان، بیرون نمی توان کرد حتی به روزگاران.
یکی از این حرف ها، فرمایش آقازاده ی جناب عارف است. در سنی که بچه های امروز تازه از شر پوشک و پستانک و پیش بند و رو روک خلاص شده اند، این آقازاده به فرمایش خودشان، تنها به اتکا به ژن خوبی که از دو طرف به ارث برده اند، وارد وادی قراردادهای مخابراتی چند ده میلیاردی با شرکت های خارجی شده اند و من که هنوز برای شمردن صفرهای نه گانه ی میلیارد از انگشتان دست و پایم کمک می گیرم، پی به ژنیّتِ ژن ایشان می برم، سوگند می خورم تمام هم سنی های ایشان که در بهترین حالت، مدرک مافوق لیسانس خود را گرفته باشند، حتی قادر به خواندن و درک یک بند از قرارداد مخابراتی مذبور نیستند. آخر در سن ۲۷ سالگی یا باید تمام عمرت را درس خوانده باشی که در آن صورت تجربه کاری نداری یا باید کار کرده باشی که آن وقت علمش را نداری. اما شما غافل نشو از ژن خوب و من بر این باورم این که در همان زمان پدر گرامی ایشان هم وزیر پست و تلفن و مخابرات و اینترنت و …. بوده اند هیچ تاثیری روی هنرنمایی ایشان که نداشته هیچ، بلکه تا حدود زیادی هم دست و پای ایشان را بسته، یعنی اگر این آقازاده، تمام هنرهای خود را هویدا می کرد، حتما افراد یاوه گویی پیدا می شدند که ژنیّت ایشان را زیر سوال ببرند و هنرنمایی های ایشان را به رانت پدرانه نسبت دهند.
خوشبختانه جناب عارف هم به موضوع دخول فرمودند و ضمن “افاضه های مجازی” خواندن یاوه های یاوه گویان، بر خوبیّت ژن فرزند خویش که از حضرت خودشان تراوش کرده بود، متذکر شدند که آقازاده در دوران تحصیل همیشه با معدل ۲۰ قبول شده و هر شب قبل از ساعت ۹ به رختخواب می رفته و روزی دو بار دندان های خود را مسواک می زده و همیشه کمد لباس ها و کتاب هایش را مرتب می کرده و دفترهایش پر بوده از مهرهای صد آفرین.
روشنگری جناب عارف، مشت محکمی بود بر دهان یاوه گویان، اما یک جوری هم به فَک من برخورد کرد، می پرسید چه طور؟ عرض شود این طور که از روزی که بحث “ژن خوب” مطرح شد، من از پدرم طلبکار شدم که چرا ایشان هم مثل همه ی پدرهای خوب دنیا، عاقبت اندیش نبوده اند و برای من ژن خوب تدارک ندیده اند و به جای ژنی که واقعا ژن باشد، یک مشت آت و آشغال وارد DNA من کرده است؟ ایشان در موقعیت آچمز بودند تا این که جناب عارف لب به سخن گشود و حالا پدرم مدعی من است و می گوید: تو از اولش هم لیاقت ژن خوب نداشتی، ژن من از ژن عارف هم بهتر بود منتهی «باران که در لطافت طبعش خلاف نیست در باغ لاله روید و در شوره زار خس»، تو خودت نالایق بودی و ژن خوب من در تو کارگر نیفتاد، اگر تو هم بچه ی اهل و سر به راهی بودی، دست تو دماغت نمی کردی، تا دهسالگی هنوز پستانک نمی خوردی، تا کلاس پنجم هنوز توی رختخوابت بارون نمی آمد و مدرک سیکلت را طی هشت سال می گرفتی نه طی ۱۸ سال، خاک بر سر تو هم حالا هیچی که نبودی حداقل دربان اداره ی مخابرات بودی!!!!
البته پر بی راه هم نمی گوید، حدود ۲۰ میلیون جوان ایرانی از ژن های نامرغوب یا از عدم توانایی استفاده از ژن مرغوب رنج می برند. طبق نظریه ی پدر من، داشتن ژن خوب شرط لازم است اما کافی نیست، شرط کافی برای موفقیت توانایی استفاده از مرغوبیت ژن است!!!!
بیت شراکتی با خواجه ی شیراز:
حسن مه رویان مجلس، گرچه دل می برد و دین
بحث ما در لطف طبع و خوبی “ژن ها” بود
*****
بله بله ، البته که به موضوع ایستگاه قطار مرودشت خواهیم پرداخت، ولی وقتی چیزی وجود ندارد، ما راجع چی باید صحبت کنیم؟ همین جوری تو هوا که نمی شه حرف زد، باید یک چیزی باشد تا بگوییم چیزها. آهان یادم آمد، قدیمی ها می گفتند: خلایق هر چی لایق. اون از ایستگاه اتوبوس های برون شهری در پل شهدای گمنام و این هم از ایستگاه قطار در مسیر دهبید.
برقرار باشید.