مقدمه: برخی هنوز متوجه ارزش و اهمیت فداکاری های آن روزها نیستند. برخی نیز فراموش کرده اند. عده اندکی هم تعمد دارند بگویند کاری انجام نشده اما آنان که میدان دیده اند و اهل کارند، می دانند که دشمن یعنی چه و جنگ چه مزه ای دارد؟
آن روزها نبرد بر سر خاک وطن بود، بر سر ایمان و اراده و همت بود. وقتی دشمن خانه مان را گرفت، غیرت اجازه نداد تا نوجوانان، جوانان و مردان این سرزمین در خانه بمانند و به فکر آرامش خویش باشند. مرودشت هم از قافله عقب نماند و شجاعانه پا به میدان دفاع از سرزمین مادری گذاشت.
با خاطرات یکی از رزمندگان آن روزهای شهرمان همراه شدیم تا رنگ آن روزها را دوباره زنده کنیم…
–لطفأ خودتان را معرفی کنید.
سیروس حبیبی هستم، متولد ۱۳۴۵ روستای شول نقش رستم. جانباز ۲۰ درصد و بازنشسته سپاه مرودشت می باشم.
–چند فرزند دارید؟ مشغول به چه کاری هستند؟
سه دختر دارم که هر سه لیسانس ولی بیکار هستند. پسرم هم در حال حاضر دانشجوی ترم آخر کارشناسی است.
–چرا بیکار؟مگر سهمیه ای برای آنها در نظر گرفته نشده است؟
خدا را شکر فرزندانم همیشه از نظر تحصیلی وضعیت خوبی داشته اند. در زمان تحصیل حتی برخی از دوستان بچه ها، به منزل ما می آمدند تا دخترانم با آنها در دروسی که مشکل داشتند، کار کنند. به هر صورت در حال حاضر بیکارند.
–اولین بار از چه طریقی در جبهه حضور یافتید؟
سال ۶۰ برای اولین بار، از طریق بسیج به جبهه اعزام شدم. آن موقع حدود ۱۵ سال سن داشتم و در کلاس اول دبیرستان تحصیل می کردم. پس از چند مرحله حضور در جبهه، به عضویت سپاه مرودشت در آمدم.
–خانواده با رفتن شما به جبهه مخالفتی نکردند؟
در روستاها رفتن به جبهه، معادل کشته شدن شمرده می شد بنابراین خانواده ها سخت راضی به اعزام فرزندانشان می شدند. من هم پسر اول بودم و خانواده خیلی راضی به رفتنم نبودند با این حال اعتقادات مذهبی خانواده باعث شد لحظه آخر کوتاه بیایند. به هرحال جنگ، مسئله سختی است، شاید خودشان راحت تر به جبهه می رفتند تا اینکه اجازه اعزام به بچه هایشان بدهند.
–حال و هوای شب عملیات خرمشهر چگونه بود؟
وقتی غروب می شد، شام مختصری می خوردیم. زمانی که دیگر برای رزمنده ها روشن می گشت عملیاتی در پیش است، هوای جبهه ها عوض می گردید.
هر کس احتمال می داد که کشته شود و همین باعث می شد فضای معنوی خاصی بر وداع بچه ها، عبادات آنها و … حاکم شود و دست از زندگی بکشند. وقتی رزمنده ها از خاکریزها می گذشتند و وارد منطقه عملیات می شدند، دیگر به کل، دنیا را پشت سر می گذاشتند. هنگامی که از میروی و بر میگردی، می بینی آنهایی که واقعأ لیاقتش را داشته اند، به حقشان رسیده اند.
–از عملیات خرمشهر برایمان بگویید. چگونه به آن عملیات اعزام شدید؟
پیش از حضور در خرمشهر در چند عملیات مثل “بستان”، شرکت کرده بودم و آموزش های لازم را دیدم، تا اینکه در سال ۶۱ به منطقه اعزام شدم. البته آن موقع نمی دانستیم به کجا اعزام می شویم.
–لطفأ بیشتر توضیح دهید.
قبل از عملیات اعلام نمی شود که دقیقأ نیروها قرار است به کجا اعزام شوند. در آن عملیات با یکی از گردان های ارتش ادغام شده بودیم. یادم هست که شلمچه بودیم؛ بچه ها هم آسیب دیده بودند. ما خط شکن نبودیم؛ وقتی به خرمشهر رسیدیم خط شکسته شده بود. حدود ساعت ۱۱، ۱۲ شب بود که وارد منطقه درگیری شدیم. نیروهای عراقی هنوز هم به شدت مقاومت می کردند. با آنها درگیر شدیم و چند اسیر هم گرفتیم ولی چون شب بود، نمی شد آنها را نگه داریم.
ساعت حدود ۲ و ۳ صدای شنی تانک های عراقی ها به گوش رسید –عراقی ها وقتی با تانک هایشان می آمدند، با کل و هلهله و سر وصدای بسیار، جنگ روانی ایجاد می کردند- ما سلاح سنگین نداشتیم ولی ارتش زرهی آنها تا بیخ دندان مسلح بود. از روی یک دژ خاکریز بلند، عراقی ها مستقیم به ما شلیک می کردند.
ما نیز پشت این دژ، سنگر گرفته بودیم و منتظر فرصت بودیم که فرمانده اعلام کرد: آرپی جی زن، بزن! بلند شدم تانک را هدف قرار دادم که باعث شد مقداری از آتش توپخانه دشمن کم شود. بچه ها نیز به سرعت عبور کردند و توانستیم پیشروی کنیم.
تا نزدیکی صبح پیاده رفتیم. به نزدیکی اروند که رسیدیم، هوا روشن شده بود. ما هم متقابلأ آتش می ریختیم که رسیدیم به عراقی هایی که در حاشیه اروند گرفتار شده بودند. همین بچه های ۱۵، ۱۶ ساله توانستند حدود ۴۰، ۵۰ نفر از عراقی ها را اسیر کنند.
در میان این اسراء، آدم دوکاره ای بود که به یکی از هم محلی هایمان شباهت داشت. من و یکی از دوستان همرزمم، آقای عبدالخالق حبیبی، آن اسیر را نگه داشتیم. بی سیم چی مان پسر جوانی بود که از سرشب دستگاه سنگین بی سیم را بر دوش خود حمل کرده بود. ما هم بی سیم را از او گرفتیم و انداختیم گردن همین عراقی!
–لحظه اعلام آزاد سازی خرمشهر، شما در کدام قسمت منطقه بودید؟ آن لحظه را به خاطر دارید؟
ساعت حوالی ۱۰، ۱۱ بود. در آن گرمای وحشتناک خرمشهر… یادم به سرودی افتاد که همیشه از رادیو پخش می شد با این مضمون: «ای ساحل اروند…». یک لحظه بی اختیار رادیو کوچکمان را روشن کردیم، دیدیم همین سرود در حال پخش است و مدتی پس از آن، اعلام شد که خرمشهر آزاد شده است. حالا ما خودمان اصلأ نمی دانستیم کجاییم و جایی که قرار داریم «پل نور» خرمشهر است! پس از آن بود که بچه های تیپ اصفهان و سایر نقاط، مناطق مختلف را پاکسازی کردند، همگی به هم پیوستیم و خرمشهر کلأ آزاد شد.
–امام خمینی(ره) فرمودند: خرمشهر را خدا آزاد کرد. دلیلش چه بود؟
آن زمان عراق در خاورمیانه، در اوج قدرت بود. بیشتر نیروهای ما نوجوانان ۱۵، ۱۶ ساله بودند که اغلب آنها آشنایی و برخوردی با تجهیزات زرهی هم نداشتند؛ آن طرف ارتش زرهی قدرتمندی با نیروهایی که هر کدام از آنها از نظر جثه چند برابر بچه های ما بودند… رفتن به سراغ این نیروها با دست خالی -آن هم در شهری که صدام در موردش گفته بود: اگر ایران بتواند خرمشهر را پس بگیرد، کلید بصره را به آنها می دهم!- بسیار دشوار می نمود. بر همین اساس هم حضرت امام(ره) آن جمله تاریخی را بیان فرمود.
–حضور در عملیات مهمی مثل آزادسازی خرمشهر، چه حسی دارد؟
آن موقع هدف ما تنها شرکت در عملیات و نجات جان هموطنان و دفاع از اسلام و انقلاب بود. حتی بعد از عملیات زمانی که گردانها مأموریتشان تمام می شد، نیروها علاقه نداشتند به شهرهای خودشان برگردند و در یگان های دیگر ادغام می شدند. بعد از عملیات خرمشهر هم وضع به همین منوال بود. البته گردان ما چون نزدیک سه ماه در جبهه بود، بعد از عملیات با آنها تسویه حساب کردند.
–آیا از مرودشت افراد دیگری هم در عملیات آزاد سازی خرمشهر حضور داشتند؟
بله. نزدیک به یک گروهان نیرو از مرودشت در این عملیات حاضر بود. خاطرم هست که زمان بازگشت از عملیات، ما را پل خان پیاده کردند. مردم عزیز هم که از قبل در جریان بازگشت ما قرار گرفتند، تا آنجا آمده بودند و برخی از بچه ها را به دوش گرفتند تا به شهر رسیدیم که خاطره زیبایی را برای ما رقم زد.
–به هرحال جنگ سخت است، چه چیز باعث می شد که نوجوانی در آن سن وسال از جنگ آسیب دیدن و حتی کشته شدن واهمه ای در دل نداشته باشد.
امام خمینی(ره) فرمودند: انقلاب ما، از مساجد شروع شد. درست است که اغلب بچه های حاضر در جبهه در سنین نوجوانی و جوانی بودند ولی اغلب آنها حضور فعال در مساجد و نمازهای جماعت داشتند. آن زمان پایگاه های بسیج هنوز شکل نگرفته بودند و انجمن های اسلامی در بحث برنامه ها و جلسات اعتقادی مشارکت داشتند. بنابراین بچه ها از همان سنین پایین با اصول و مبانی دین آشنا می شدند به حدی که از نظر اعتقادی بسیار پخته و محکم بودند و بجز خدا از چیزی ترس نداشتند و مشتاق رسیدن به خدای خود بودند. بچه ها موقع خداحافظی می گفتند می رویم که شهید شویم و حرفی از برگشتن نمی زدند. همه به عشق شهادت و دفاع از انقلاب و امام می رفتند.
–یعنی آمادگی روحی و روانی از قبل وجود داشت؟
صد در صد.
–از دوستانتان هم کسی در عملیات خرمشهر شهید شد؟
بله یکی از دوستان به نام آقای کریم جابری در این عملیات به مقام والای شهادت نائل گردید.
–بعد از خرمشهر هم به منطقه اعزام شدید؟
بله در قالب نیروهای سپاه، چند بار به مناطق عملیاتی اعزام شدم.
–جناب حبیبی، حال و هوای آن دوران با این روزها چه تفاوتی دارد؟
اصلأ قابل مقایسه نیست. از نظر فرهنگی، اعتقادی و … بسیار تفاوت ایجاد شده است. آن موقع حضرت امام(ره) اعلام کردند که باید از اسلام و ایران دفاع شود؛ کسی به فکر چیز دیگری نبود. مسائل اقتصادی نه مثل این روزها زیاد بود و نه حتی اصلا برای مردم اهمیتی داشت. مردم و مسئولین اعتقاداتشان به چیز دیگری بود. مادیات کم رنگ بود.
–فکر می کنید دلیل این تفاوت در چیست؟ چرا ارزش های نسل شما کاملأ به دوران بعد منتقل نشد؟ مشکل از کجاست؟
نمی توان کسی را به طور مشخص، متهم به کم کاری کرد. عوامل بسیاری در این امر دخیل هستند مثل گذشت زمان، استفاده نکردن از نسل حاضر در جنگ و … . خیلی از بچه های آن زمان، در چهاردیواری خانه محصور شده و علیرغم توانایی ها و تجارب ارزشمند، از مسائل مدیریتی و برنامه ریزی های اجتماعی کنار گذاشته شدند.
همین بحث ها و اختلافات سیاسی داخلی نیز باعث شد برخی مسئولین، مسئولیت اصلی خویش را به درستی انجام ندهند.
مثلأ می بینیم که در انتخابات انگلیس یک ساعت پس از اعلام نتایج، حزب شکست خورده به پیروز انتخابات تبریک گفته و مشغول فعالیت می شوند اما از همین الآن تمام توجه سیاسیون، بر روی انتخابات اسفندماه متمرکز شده است و همین باعث می شود فضای کشور تحت تأثیر شایعات و … قرار گیرد. نتیجه این رفتارهای سیاسیون، تحمیل فشار اقتصادی بیشتر بر مردم است.
و متأسفانه آن چیزی که حضرت امام خمینی(ره) در مورد آن هشدار داده بودند، اتفاق افتاد.
–فکر می کنید اگر خدای نکرده دوباره جنگ شود، باز هم جوانها جبهه ها را پر می کنند؟
مطمئن باشید جوان های جامعه ما بر روی سرزمین و فرهنگ اسلامی ایرانی خود تعصب دارند. جوانان ما کمتر از جوانان یمن و سوریه و… نیستند. ما ضعیف تر از زمان جنگ نیستیم؛ دشمن هم به این امر واقف است و با توجه به تجربه ای که در دوران هشت سال دفاع مقدس به دست آورده، می داند که نمی تواند با ایران از راه نظامی مقابله کند و گرنه حتی یک ساعت هم در حمله به ایران درنگ نمی کرد.
–به عنوان فردی که در دوران جنگ حاضر بوده اید و چهار فرزند در سنین نوجوانی و جوانی داشته اید، بفرمایید که برای حفظ نام و یاد شهدا چه باید کرد تا از شعار فاصله بگیریم؟
تبلیغات اثرگذار است به شرطی که هدفمند و اصولی صورت بگیرد ولی شاید بهترین کار، رفتن به سراغ خود بچه های جبهه و جنگ باشد. بچه هایی که شرایط جنگ را درک کرده اند، بیاوریم و در برنامه ها، مسائل مدیریتی، برنامه ریزی و … از نظریات آنها استفاده کنیم. نگذاریم بچه های جبهه گوشه گیر شوند؛ آنها را به جمع جوانها بیاوریم.
–در جبهه به دلیل کمبود امکانات، خلاقیت های زیاد و جالبی انجام می شد. شما هم از این تجارب داشتید؟
کاملأ درست است. حرکت ما از اینجا با ابتکار همراه بود. یاد هست که در بدو ورود به جبهه، دیدیم کتری برای دم کردن چای وجود ندارد. ما بچه های روستا هم اکثرأ به چای علاقه مندیم. بنابراین رفتیم و در دیگی که آنجا بود چای دم کردیم و به کل گردان چای دادیم!
یا اینکه حمام نداشتیم و به خاطر گرمای هوا، شرایط غیر قابل تحمل بود. بنابراین یک قوطی روغن ۱۷ کیلویی برداشتیم و یک شیر هم برای آن گذاشتیم. دور آن پتو می گرفتیم و این شده بود حمام ما!
–از خاطرات شیرین و شاد خود بیشتر برایمان بگویید.
در منطقه موسیان دهلران، یک چشمه آب گرم سرپوشیده وجود داشت که برای آن یک شیر آب گذاشته شده بود. یک روز با بچه ها جمع شدیم برای حمام. زمانی که ۱۰، ۲۰ نفر از بچه ها در حال شستن سر خود بودند، یک هواپیمای عراقی سر رسید و شروع کرد به گلوله ریختن. بچه ها با همان سر پر شامپو دنبال پناهگاهی می گشتند و به این سو و آن سو می دویدند. منظره بسیار خنده داری بود. خوشبختانه یک تانک سوخته آنجا وجود داشت و عراقی ها را به اشتباه انداخت. آن را زدند و رفتند و ما هم نجات پیدا کردیم.
–پس امدادهای غیبی، شامل حال شما هم شد…
بله. از این اتفاقات زیاد بود. مثلأ در عملیات جبهه کوشک، وسط یک میدان مین، مسیر پاکسازی شده را گم کردیم و وسط میدان مین رها شدیم، آن هم در فاصله ۲۰، ۳۰ متری نیروهای عراقی که کاملأ مسلح بودند. شب بسیار تاریکی بود به حدی که نمی شد کاغذ سفید را در فاصله ۲۰ سانتی متری دید!
خیلی از بچه هایی که جلو من بودند تیر خوردند. از جمله نوجوانی به نام حسین زارع . بیشتر دوستانم دور و برم بر روی زمین افتادند. من ولی دوتا تیر خوردم که باعث شد دستانم از کار بیفتند. در این معرکه زنده ماندن، تنها خواست خدا بود.
–آن لحظه که دوستانتان را از دست داده بودید و خودتان زنده ماندید، چه چیزی از ذهن شما گذشت؟
هرلحظه احساس می کردم من هم شهید می شوم. هنوز هم بعد از این همه سال، این حسرت را دارم که چرا من نیز به دوستانم نپیوستم. احساس می کنم نتوانستم قدر و ارزش واقعی دوران دفاع مقدس را درک کنم و آن سال ها در خواب غفلت بودم. شاید هم به خاطر سن و سالمان بود.
–شما که در آن سال ها در جبهه حاضر بودید و حتی در این راه آسیب دیدید. با این حال هنوز هم معتقدید که از فرصت استفاده نکرده اید؟ چرا؟
برخی از رزمنده ها واقعأ از دنیا دست کشیده بودند و به مقامی رسیدند که جز «شهادت» طلب دیگری نداشتند. سید رحمت اله حبیبی از جمله این افراد بود که به همراه شهید فرهادی واقعأ بی میل به دنیا بودند.
البته نباید فراموش کرد که اراده خدا بر این بود که عده ای شهید و برخی دیگر جانباز، آزاده و مفقود شوند.کریم جابری از بچه های مرودشتی حاضر در خرمشهر بود. این شهید بزرگوار در خط دوم و سوم جبهه بود که یک ترکش به او خورد و شهید شد. گاهی بچه ها پس از تسویه حساب و در حال بازگشت از جبهه، مورد اصابت خمپاره، ترکشی چیزی قرار می گرفتند و شهید می شدند؛ گاهی نیز مثل بنده، وسط میدان مین، زنده می ماندند.
–جناب حبیبی، فرمودید نگرش و اعتقادات رزمندگان در سطوح مختلفی بود. عده ای معتقدند که شهداء خیلی متفاوت از افراد جامعه بودند و به قول معروف «از اول جدا شده بودند». نقش تربیت خانواده در این میان چه می شود؟
البته اگر از خانواده های این بچه ها بپرسید نیز اعتراف می کنند که شهدای ما، واقعأ فرق داشتند ولی آنها در همین جامعه رشد کردند. مسائل مختلفی اجتماعی، فرهنگی در رشد آنها دخیل بودند از جمله تربیت خانواده. خانواده نقش مهمی در این میان داشت. بیشتر مردم آن موقع کشاورزان و دامدارانی بودند که در پی کسب یک لقمه حلال بودند. تأکید زیادی نیز بر این مسائل داشتند. اما امروز مقداری این قضیه کمرنگ شده و برای بخشی از مردم و مدیران و … فقط کسب درآمد مهم است و نحوه تأمین آن اهمیتی ندارد. وقتی هم لقمه آمیخته به حرام شد، تربیت تأثیری ندارد.
–قبل از اعزام به جبهه با بسیجی های مرودشت هم ارتباط داشتید؟ خاطره ای از آن زمان دارید؟
یادم هست که با چندتن از هم کلاس و مدرسه های خودمان از جمله شهید «فیروز همایون» صبح روز قبل از اعزام، به این فکر می کردیم که اگر به خانه برویم، خانواده هایمان در صورت اطلاع یافتن از قصد ما، اجازه نخواهند داد به مرودشت بازگردیم. عصر به اتفاق بچه ها از جمله شهید فیروز، نماز را در مسجد ولیعصر(عج) به جا آوردیم. دور هم نشسته بودیم و از خانواده هایمان می گفتیم که شهید فیروز همایون گفت: «من میخواهم بروم جبهه، ولی اگر شهید بشوم، پدرم من را می کشد!!» همگی زدیم زیر خنده و این جمله پس از سالها هنوز در خاطر من مانده است.
–چرا شهید نظر می کند به وجه الله؟ چرا انقدر مقام شهید بالااست؟ مگر چه اتفاقی در جبهه ها رخ می دهد؟
بگذارید مثالی بزنم. در جبهه کوشک، حدود ۲،۳ ماه هیچ ارتباطی با دنیای بیرون نداشتیم؛ نه تلویزیونی، نه رادیویی. باد، ماسه های داغ را بلند می کرد و به صورت ما می زد. در گرمای ۵۰ درجه تنها به عبادت می پرداختیم. بچه ها آنقدر به مسائل شرعی تقیّد داشتند که پرسیدن یک سوال ساده مثل: «فلانی، کجا رفت؟» را غیبت می دانستند! پایبندی به دین در رفتار و کلام و جزء به جزء زندگی بچه ها نمود داشت حتی در میان معمولی ترین رزمنده ها. آنها که شهید می شدند که حکایتشان جدا بود… شاید واقعأ چیزی می دیدند که بر بقیه پوشیده بود.
یادم هست نوجوانی از ده پیاله شیراز در گردان ما بود که با وجود اینکه کوچکتر از ما بود، فرماندهی ما را به عهده داشت. اصلأ یاد ندارم یک کلمه «تو»از این شهید شنیده باشم.
–صحبت بی واسطه با مردم و مسئولین؟
شما که در رسانه ها فعالیت دارید، تلاش کنید که بچه های جبهه و جنگ را به مردم بشناسانید و آنها را از مهجوریت خارج سازید. سینه این افراد مالامال از تجربه و خاطره است؛ نگذارید این حرف ها دفن شود.
مسئولین نیز باید همکاری لازم را در این زمینه داشته باشند و حمایت های مادی و معنوی لازم را از شما داشته باشند.
سلام
آقای سیروس حبیبی بسیار مهربان و با شخصیت هستند، طی سالهای ۷۹ الی ۸۱ که سرباز بودم افتخار آشنایی با ایشان را پیدا کردم. ایشان بسیار بزرگوار هستند.
درود بر تمام مردان بی ادعا الله نگهدارشان باشد
سلام سیروس حبیبی داییم افتخار میکنم بهشون که در کنار من هستن بعضی وقت ها پشت سر ایشون نماز میخونم و به یاد شهدا نوارهای مذهبی گوش میدهم خدا خیرشون بده چقدر سختی کشیدند و چه چیزهای که دیدند چه سختیهایی که به خاطر وطنمون تحمل کردندخداوند سایه اش را از سر خانواده اش کم نکند