۶:۴۰:۴۹ - سه شنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۶
سفرنامه پیاده روی اربعین۹۵
بیغوله وکارتن خوابی
هفته نامه مرودشت، داداله پرویزی-  اکنون بعد از نه ساعت درون ماشین ون و در راه و ترافیک بودن، رسیده ایم ابتدای نجف. ازلابلای نخلستان های ورودی شهر نجف که عبور می کنی، چون بوی امام علی(ع) را می دهد، فکر می کنی این نخلستان ها را امام علی(ع) کاشته، از همان نمونه نخلستانی که

هفته نامه مرودشت، داداله پرویزی- copy-2-of-photo_2016-06-08_01-36-35

اکنون بعد از نه ساعت درون ماشین ون و در راه و ترافیک بودن، رسیده ایم ابتدای نجف. ازلابلای نخلستان های ورودی شهر نجف که عبور می کنی، چون بوی امام علی(ع) را می دهد، فکر می کنی این نخلستان ها را امام علی(ع) کاشته، از همان نمونه نخلستانی که در مدینه کاشته بود.

 

در راه، به یک ایست بازرسی بزرگ برخورد کردیم که تقریبأ  بازرسی شان خوب بود!

 

در حال بازرسی، یک اتفاقی افتاد که برای من شد “سوژه”! بنده، یک عدد موز، به راننده تعارف کردم و او بعد ازخوردن،  پوست موز را پرت کرد وسط جاده! با اشاره عملی به او فهماندم که نباید پوست موز را پرت کند، توی جاده، آن هم کنار دست پلیس!

 

او در ادامه، حرکتی انجام داد که  تعجّبم بیشتر هم شد!

 

راننده، پوست موز مرا نیز گرفت و پرت کرد بیرون و گفت: «لا مَمنوع»! یعنی «به تو چه! اینجا آزاده!»

 

دیدم حرف حساب جواب نداره، لب فرو بستم و دم بر نیاوردم!

 

یک افسر عراقی، با لباس آبی رنگ آمد بالا، قیافه ها را نگاه کرد. از بین پانزده سرنشین، فقط ازمن گذرنامه خواست. شاید بخاطر شکل و فرمم بود، قیافه من، خود به خود، گاهی با داعشیون اشتباه گرفته می شود و با گذاشتن ریش بلند، داعشی تَرَش هم کرده بودم که نور علی نور شده بود و آن مامور حق داشت!

 

افسر عراقی آن چنان عکس پاسپورتم را با قیافه ام مطابقت می کرد که گویی جن دیده، سر تکان می داد و به عربی سوالی کرد که نفهمیدم چی چی گفت؟! فقط با اشاره دست گفتم: «چی میگی؟ خدا پدر راننده را بیامرزد که به آن مأمور ۰۰۰۷ حالی کرد که “لا تکلّم”!

 

بازرسی و داعش شناسی تمام شد. بعد از بازرسی،  وارد شهر شدیم. جلو باب “حولی” حرم امام علی(ع) پیاده شدیم. درب جنوب غربی حرم مطهر، به طرف خیابانی است بنام “حولی” که قبلأ از لابلای بازاری به این خیابان می رسید و یادم هست سال ۸۱ که آمدم، می گفتند “باب السّوق” و اینک، آن درب وصل شده به صحن «فاطمه الزهراء(س)» و تا لب جاده “حولی” ادامه دارد.

 

(شرح این صحن را بعد می نویسم) به وسیله آسانسور بالا رفتیم و به قسمت نیمه تمام صحن «فاطمه الزهراء(س)» رسیدیم. دنبال جایی برای خواب می گشتیم. کل قسمت های نیمه تمام صحن، پُر بود. حتی جای نفس کشیدن هم نبود (دعوا دیگر سَرِ سربند فاطمه نبود، سرِ جا، در صحن فاطمه بود) یک شلوغ بازاری بود که حکایت ها دارد!

 

توجه: “کسانی که  می خواهند در پیاده روی اربعین شرکت کنند، باید طوری حرکت کنند که تا هوا، روشن است برسند نجف” والّا جای خواب پیدا نمی کنند!

 

همراهانم، همگی خسته و عصبی و به علت نبودن جا برای خواب، بی حوصله هم شده بودند. آنها را از راه “باب القبله” عبور دادم (بنا به تجربه ای که از قبل داشتم) و با یکی دو تا از همراهانم، به سراغ حسینیه های تهرانی ها، همدانی ها و اردبیلی ها رفتیم. همگی پُر بودند. چندین موکِب، کف خیابان امام صادق(ع) زده بودند، همه پُر! مسجد حضرت فاطمه(س)، مسجد امام علی(ع)، مقبره آیت الله حکیم و حاشیه بلوار متصل به قبرستان وادی السّلام، همه مملو از زائر بود. جای پتو پهن کردن کنار خیابان هم نبود!

 

یکی از پسرانم بیمار شده بود و یکی از همراهان هم مسن بود. برایشان ناراحت بودم. بعضی از همراهانم که آشنایی باشهر نجف نداشتند، دنبال هتل پنج ستاره بودند! بعد از سه ساعت دنبال جا گشتن، همگی نا امیدانه گوشه ای کِز کردیم، خودم هم خسته شده بودم. این عارضه باد فتق لعنتی هم که از چند روز قبل از حرکت به عراق دچارش شده بودم، قوزی بالای قوز شده بود و به چمن آراسته گشته بود، و ورم و سوزشش داشت اذیتم می کرد.

 

ساعت یازده شب بود ناگهان جوان بیست ساله ای جلو آمد و از وضع لمیدن و نشستن ما فهمید که جایی نداریم (همه که مثل من نفهم نیستند).عرب بود ولی به فارسی گفت:

 

-جا می خواهید؟

 

خدا خواسته، گرد وجودش عینهو شمع، راست شدیم. پشت سرش رفتیم. درون راهرو، یک پاساژ در حال ساخت، بدون سقف که کف آن، تکّه کهنه هایی از موکت و کارتن، فرش کرده بودند، عده ای هم آنجا خوابیده بودند. تعدادی پتو به ما داد، تعدادی هم خودمان داشتیم.

 

خلاصه آن شب «کارتن خواب» شدیم. همگی تخت خوابیدند، الّا من ِغضنفر قلندر!

 

قسمت بعد:

باری، همین که خیالم از پیدا کردن جا، راحت شد و همراهانم خوابیدند، از بیغوله پنجاه ستاره خارج شدم. یکی دو تا چای خوردم و رفتم برای زیارت. از جلوی اولین بازرسی «باب القبله» که در ابتدای پاساژی قرار دارد که خیابان امام صادق(ع) را به حرم مطهر وصل می کند، به همراه هیئتی سینه زن از کاشان پیش رفتم.

 

مداح بجای نوحه برای “مولا” نوحه “علی اکبر(ع) را می خواند! طول این پاساژ که ۱۵۰ متر است تا بیخ درب ورودی به صحن، مغازه داران و دست فروشانش مشغول به کارند!

 

این “باب القبله”، تنها راه ورودی به حرم است که گنبد طلایی امام علی(ع)، کاملأ در لابلای گلدسته های نورانیش مشاهده می گردد. همچنین اکثر زوّار، از همین راه و باب به زیارت امام علی(ع) می روند.

 

وقتی به درب ورودی صحن  رسیدم، پشیمان شدم. گویی، نیرویی از درون داشت وادارم می کرد که زیارت را فعلأ وللش! و وقت برای زیارت بسیار است! به آنی، مغلوب شدم! هوای نفسم پیروزشد! شاید امام(ع)، تمایلی به حضور من دربارگاهش نداشت!

 

لذا به داخل صحن نرفتم و برگشتم و زیارت را بیخیال شدم. آمدم جلو موکب ها و ایستگاه صلواتی ها مشاهده کردم در این آخر شبی، یکی از موکب ها، بازارش گرم است و یکی صدا می زند: «گرمه و داغه… آش ایرانی، سینه تو حال میاره… آش نخورده، زیارت نرو…. » سیل جمعیت پیاده رونده  در سراسر خیابان امام صادق(ع) به سوی کربلا، ساعت ۱۲ شب واقعأ چشمگیربود!  و  همه هم ایرانی. (آنهایی که از بصره حرکت کرده اند، هنوز به اینجا نرسیده اند). رفتم یک کاسه «آش جو» گرفتم خوردم، بسیارخوشمزه بود.

 

رفتم، سراغ آشپز سوپ، روی کاغذ نوشتم: «از کدام شهرستانید؟ و طرز تهیه سوپ و مواد تشکیل دهنده آن را بگویید؟» و او با برخوردی مناسب گفت: «از جنوب تهرانیم» و کاملأ طرز تهیه آش را برایم شرح داد. (اگر خدا عمری داد، شب عاشورای سال آینده، چنین سوپی را برای هیات شهزاده علی اصغر(ع) مرودشت، فراهم میکنم.)

 

شکم باره نیستم اما یک کاسه آش دیگر گرفتم و …

 

هوا خنک بود و عابرین، آش به دست، راه را طی می کردند که عقب نمانند! کجا؟خودشان می دانند!

 

دو تا چای عراقی هم پشت بندش سر کشیدم و رفتم ظرف چای خشک عراقی ها رابدون اجازه وارسی کردم ببینم چرا چای اینها این قدر غلیظ می شود و وقتی چای به این سیاه رنگی را می خوریم، لذت بخش است ولی چای را در ایران، اگر پر رنگ بخوریم، حالت تهوع به ما دست می دهد؟!

 

چای خشک عراقی را وارسی کردم. دانه های چای بسیار بلند بودند. چوب برگ های چای را هم انگار با چای چیده اند و مخلوط کرده اند. در عراق، چای را مقداری می گذارند، بجوشد. دم کردن چایشان، مثل دم کردن گل گاوزبان و بابونه و جوشانده ما است. چای را، در استکان کمر باریک و نعلبکی می خورند.کل عرب های منطقه حتی عرب زبان های  ایرانی، اصلأ قند مصرف نمی کنند و چای را با شکر، میل می کنند.

 

بعد از کمی یادداشت برداشتن دیگر، رفتم برای کارتن خوابی، روی یک کارتن با روانداز پتو مسافرتی، آنچنان خوابی رفتم که هیچ سرمایه دار و سیاست مداری، روی پَرِ قو هم نمی توانست این چنین راحت و بی تکلّف بخوابد! (کی به کیه، مانند بعضی ها و مثل همیشه که در مسافرت میرم مسافرخونه درجه ۷ و موقع برگشتن، به اطرافیانم میگم رفتم یه هتل گرون قیمت! این بار هم میگم روی پَرِ قو بودم).

 

ولی دروغ نگفتم، باور کنید.چون با معشوقه ام فاصله ای نداشتم، دیگر‌ به کارتن و بیغوله اش بی توجه بودم…


ويژه نامه
تعداد شماره ها: 1
  • دريافت مرودشت
  • آرشيو
  • تازه های خبر
    پیشنهاد سردبیر