۵:۵۰:۲۳ - شنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۵
حکایت های غضنفر… این داستان: شـلوار
هفته نامه مرودشت، داداله پرویزی- بد جوری اون سال عید دلم لک زده بود شلوار نو بپوشم!!!   آخه شده بودم پانزده سال یه چیزی کم. بالای لبم بگی نگی داشت خودش رو نشون میداد.   بابام بسیارخسیس بود. هر سال، قبل از عید برا خرید لباس اَلَم شنگه داشتیم، لباس کهنه مظفّر(داداشم که سه

هفته نامه مرودشت، داداله پرویزی-

Copy (2) of photo_2016-06-08_01-36-35بد جوری اون سال عید دلم لک زده بود شلوار نو بپوشم!!!

 

آخه شده بودم پانزده سال یه چیزی کم. بالای لبم بگی نگی داشت خودش رو نشون میداد.

 

بابام بسیارخسیس بود. هر سال، قبل از عید برا خرید لباس اَلَم شنگه داشتیم، لباس کهنه مظفّر(داداشم که سه سال از من بزرگتر بود) را می داد نَنَم کوچیک کنه برا من! به همین خاطر همیشه لباس به تنم زار میزد.

 

اون سال نَنَم اصرار کرد، بابام هم راضی شد برام از مغازه حاجی ارزونی شلوار بخره!!!

 

مغازه حاجی ارزونی اطراف کوچه کاووسی بود، جایی که حالا شده مرکزبازار مرودشت.

 

فروشنده چند تا شلوار آورد و من امتحان کردم. از بخت بدَم یا بزرگ بودند یا رنگ خوبی نداشتن!!! یه شلوار آورد تا پوشیدم – طبق عادت ما ایرانی ها- دست کردم تو جیبش. به نظرم یک بسته پول بود. شلوار خیلی تنگ بود ولی نمی شد از این همه پول هم گذشت!

 

بخاطر اینکه بابام و فروشنده نفهمند، شلوار را از پام در نیاوردم!!!

 

گفتم خوبه، دیگه من رفتم…

 

باعجله دنبال کوچه ای می گشتم تا پولها را بشمارم. پیش خودم می گفتم: ده تا شلوار می خرم؛ میرم سینما؛ ساندویج با نوشابه سفارش می دَم…

 

توهمین افکار بودم که یه موتوری محکم خورد بهم. ولو شدم کف آسفالت. راننده موتوری هم از خدا برگشته شروع کرد به فحش دادن؛ از اون فحش های چاله میدونی! سر زانوی شلوارم پاره شد و بدجوری زانوم می سوخت.

 

-اشکال نداره با این پولی که تو جیب دارم، ده تا شلوار می خرم!-

 

تا بدنم، گرم  بود بلند شدم. تو بلند شدن هم درز شلوار گفت جرررر…

 

– اشکال نداره ده تاشو می خرم-

 

لنگان لنگان خودمو رساندم خانه تا تو توالت پولها رو بشمارم، اما…

 

بابام با دوچرخه زودتر از من رسیده بود. تا دید خاکی هستم و شلوارم پاره شده، بدون پرس و جو، یه تیپا به من زد، همچین که ولو شدم روی زمین!!!

 

-صد بار به این زن بی سحاب (صاحب) گفتم: غضنفر لیاقت شلوار نو نداره!-

 

بابام ول نمی کرد. فحش می داد و ناسزا می گفت…

 

لحظه ای آرام گرفتم. رفتم تو توالت پولها رو بشمارم.

 

چشمتان روز بد نبینه! یک بسته کاغد های تبلیغاتی بود

 

تالار عروس…

کله پزی ابن سینا…

پینه دوزی حافظ…

 

یکیش خیلی جالب بود. نوشته بود:

 

دندانهای طمع خود را به ما بسپارید
بدون درد، بدون خونریزی!


ويژه نامه
تعداد شماره ها: 1
  • دريافت مرودشت
  • آرشيو
  • تازه های خبر
    پیشنهاد سردبیر