خبر را در صفحه اصلی ببینید
خبر را چاپ کنید
۹۵/۰۵/۲۴ ۲۰:۲۲
شناسه خبر : 15829

خیابان دو متری و ماشین های پرنده!

هفته نامه مرودشت، مهدی زارع(م. آرام)- پیش پرداخت: عجب بساطی داریم با این شهرکده خوب و خاک آشنا! مرودشت را می گویم. همان که چسبیده به ستون های تخت جمشید و میراث کشاورزانِ چغندرکار است! خدا وکیلی نمی دانم بعضی، و تاکید می کنم «بعضی» از این همشهری های با مرام، چی با خودشان فکر ...

هفته نامه مرودشت، مهدی زارع(م. آرام)-S80A0847

پیش پرداخت:

عجب بساطی داریم با این شهرکده خوب و خاک آشنا! مرودشت را می گویم. همان که چسبیده به ستون های تخت جمشید و میراث کشاورزانِ چغندرکار است! خدا وکیلی نمی دانم بعضی، و تاکید می کنم «بعضی» از این همشهری های با مرام، چی با خودشان فکر می کنند که دست به یک سِری کارهای عجیب و غریب می زنند. کدام کارها؟ اگر دندان سَرِ جگر بگذارید، یکیش را برایتان می گویم: ماشینه ( حالا پیکانِ مدل ۴۰، پراید مدل ۷۰، مزدا مدل ۹۰، مرسدس بنزِ ۲۰۱۵)! و امثالُهُم که این ماشین آخری را من هنوز خودم هم توی مرودشت ندیده ام و فقط شنیده ام که بعضی ها دیده اند! با سرعت چهارصد کیلومتر در ساعت دارند توی خیابان دُردانه شهر می گازَند که یکهو با دیدن رفیقی، دوستی، آشنایی و غریبه ای که یک روزی، یک جایِ این کره خاکی همدیگر را دیده اند، جفت پا می روند روی پدال ترمز و بی خیال نسبت به ماشین های پشت سَری و سمت راستی و چپی، گردن می کشند سمت رفیقشان و مشغول تعریف از اوقات خوشِشان می شوند.

 

 از روزی که با هم رفته اند تخت جمشید، پاسارگاد، سی و سه پل، شمال، جنوب و کوه و کمر و این جور جاها. در حالی که پشت سرشان، یک قطار ماشین ایستاده و بوق… بوق. موتوری ها هم که این وسط، میان ماشین ها ویراژ می دهند و راه خودشان را باز می کنند و البته عابرین پیاده هم.  یک شیر تو شیری می شود که بیا و ببین! هیچ کسی هم جرأت نمی کند به یارو راننده ماشین خاطی چیزی بگوید. یکهو می بینی به پَرِ قَبایش برخورد، آمد پایین، قفل فرمانش را از پشت صندلی در آورد و زد چَک و پوزِ و ماشینِ فرد معترض را خُردِ خاکشیر کرد. خداوکیلی این دیگر چه جور رسمی است؟ یعنی توی همه جای این پهنه خاکی، همین جور است؟ یعنی همه این بی نظمی ها، توی تمام دنیا هست؟

 

شک دارم… چون توی تلویزیون، شهرهای کوچک و بزرگ را که نشان می دهد (از دور به نزدیک) مثل شهرهای آمریکا و اروپا و آسیا و تهران و اصفهان و این جور جاها، تماماً خیابان هایشان بزرگ و دلباز و پاک و منظم است. ولی خیابان دو متریِ شهرکده ما را، نیم متر ماشین های همیشه پارک شده اِشغال کرده اند، نیم متر را ماشین های پارک دوبل گرفته اند و هفتاد و پنج سانت را ماشین هایی که ایستاده اند و با رفقایشان گرمِ تعریف هستند. فقط می ماند بیست و پنج سانت! که ماشین های دیگر باید از این گذرگاهِ اسرار آمیز! با تک چرخ و دو چَرخ رد شوند یا اینکه دَرهای ماشین را مثل هواپیما، بزنند روی سقف ماشین و پرواز کنند! غیر از این کاری نمی شود کرد.

 

 والاّ از لوس آنجِلِس و پاریس و توکیو و تهران و اصفهان و شیراز که بگذریم، آدم توی خیابان ها و کوچه های زرقان هم که می گازَد، کِیف می کند. خلوت، آرام، با فرهنگ… البته این را هم باید بدانیم که عیب از شهرِ شلوغ و خیابانِ باریکِمان نیست ها، بلکه از خودمان است که نمی خواهیم فرهنگ شهر نشینی را یاد بگیریم. اینجاست که می گویم حقوق توی شهر ما، شهروندی نیست، شهردَشتی است! چون خیلی از ماها، شهر را با دشت اشتباه گرفته ایم. اسم خودمان را هم گذاشته ایم بچّه شهر… واقعاً که! حالا باید گُلِ سرسَبَدِ دنیا باشیم، برعکس نزول کرده ایم به… ولش کنید، بگذارید به داستانم برسم.

 

یک بنده خدایی زنگ زد به منِ گردن شکسته! و گفت: یک ساعت دیگر شیراز باش، جلسه گذاشته ایم و می خواهیم برای موضوع مهمی تصمیم گیری کنیم که به شما هم ربط پیدا می کند و ممکن است روند کار نویسندگی تان را در حد مطلوبی بالا ببرید و مثلاً دفعه دیگر، بشوید کاندیدای دریافت جایزه نوبل ادبی! لاف رو حال کردید؟!!

 

به هر حال آدمِ اعصاب خورد، همه جوره باید کار خودش را توجیه کند، من که جای خود دارد.  نفهمیدم چطور جوراب ها و پیراهن و باقی قضایایم را پوشیدم، کیفِ رنگ و رو رفته و تنها شاخصه فرهنگی بودنم را زدم زیر بغل و از خانه بیرون آمدم. تازه، ذوق زده هم بودم، نا سلامتی می خواستم بروم توی یک جلسه ای که کُلی آدم کله گنده و گودزیلایِ ادبی حضور داشتند.

سر کوچه که رسیدم، موسیقیِ خوشی با وزنِ «دیش دان داران دان» از ضبط صوت یکی از پیکان های پُکیده توی خیابان، وادارم کرد از خوشحالی چند تا گردن بیاندازم ، بشکنی هم بزنم، و زیر لب بخوانم: می خوام برم به جلسه… دارا دان دادان دان! نیم ساعتم واسَم بَسه… دارا دان دادان دان! فقط بذارین که بِرَم… دارا دان دادان دان! باید نوبل رو بگیرَم… دارا دان دادان دان! و همینطور خوش خوشَکانه، رسیدم به خیابان. خیابان نگو، بازار شام. هر کس هر جوری دلش خواسته بود، زده بود بغل و رفته بود پی کارِ خودش.

 

 آمدم وسط خیابان و به انتظار تاکسی ایستادم. چهار پنج تا تاکسی پر و خالی گذشت و هر چه دست بلند کردم، نگفتند خَرَت به چند. تا اینکه بالاخره یک تاکسی از دور چشمک زد و آمد بزند کنار، که یک پژو ۲۰۶ یکراست آمد و روبرویم وسط خیابان، زد روی ترمز. تاکسی هم چون نتوانست بایستد، فرمانَش را ماهرانه چرخاند، سپر به سپرِ ۲۰۶، ماشینش را رد کرد، گمانم دو فحش آبدار هم زیر لبی نثار راننده ۲۰۶ کرد و گذشت. راننده ۲۰۶ انگار نه انگار اتفاقی افتاده باشد، از ماشین پایین آمد، خونسرد دکمه قفل ماشین را زد، ماشین جیغی کشید، «جیوتی» گفت و راننده رفت پیِ کارش.

 

ناچار رفتم آنطرف تر تا شاید تاکسیِ دیگری پیدا شود. باز چهار پنج ماشین گذشت و بالاخره یک ابوقراضه که سپرَش به زور سیم و طناب گیر بود، نزدیک شد و زد روی ترمز. بی میل! سوار شدم (حال کردید کلاس را؟!) کنار دو گوریل انگوری روی صندلی عقب نشستم و ماشین حرکت کرد.

 

 ولی چه حرکت کردنی؟ چهار قدم نرفته بودیم که همه چیز ایستاد! بوق بود که مثل نُقل و نبات، روی سرمان می ریخت. هر چند لحظه ای هم نیم متر ماشین جلوتر می رفت و باز  می زد روی ترمز. از سینما تا فلکه شهرداری را توی ده دقیقه طی کردیم و خوشبختانه رفتیم آنطرف فلکه، که یکهو ماشین زیر پایمان تالاق تولوقی کرد و وسط خیابان: فیسسسسس! راننده همان وسط خیابان ماشین را ایستاند! رفت پایین، نگاهی به لاستیکش انداخت و گفت: پنچره، بریزین پایین.

با اعصاب خوردی پایین آمدم، یک خورده رفتم جلوتر و با دستپاچگی، جلوی اولین تاکسی ای که می آمد دست دراز کردم. سوارم نکرد. دومی هم، و سومی ایستاد. سوار شدم، راننده زد توی دنده و خواست حرکت کند که: تَرَق! ترووووووووق! یک ماشین دیگر که همینجوری می خواست بغل خیابان بایستد،

دستش را زیادی به سمت ماشین ما داد و سپرِ دو ماشین، خورد به هم. اَی خدااااااا…!  راننده با اعصاب خوردی پایین آمد، نگاهی به ماشینش کرد، بعد به راننده دیگر و… شروع شد. یکی این، یکی آن…  باز پریدم پایین، رفتم جلوتر و منتظر ماندم. ولی فایده نداشت، دو سه تا ماشین که وسط خیابان پارک کرده باشند، راهی برای عبور ماشین های دیگر باقی نمی ماند که! یک کاروان از ماشین های مدل بالا، پایین، لوکس، پُکیده، اتوبوس، مینی بوس و حتی موتور سوارها پشت ماشین های تصادفی ایستاده و دست روی بوق گذاشته بودند، حالا نزن کی بزن.

 

 این وسط، تعدادی از شهروندان گرامی هم که اصالتاً بیکار هستند و ایضاً کنجکاو، چند نفر از روی میله های وسط خیابان پریدند اینطرف، چند نفر از توی پیاده رو، چند نفر از توی ماشین هایشان، و دورِ دو تا ماشین تصادفی جمع شدند. دیدم امکان ندارد با این جمعیت راه برای تاکسی های دیگر باز شود، ناچار شروع به نیم دو زدن به سمت ترمینال شهر کردم.

 

از ایستگاه پژوها که داشتم رد می شدم، یک لحظه وسوسه شدم بروم سوار پژو بشوم، قال قضیه را بکنم. نگاه به ساعتم کردم ببینم چقدر وقت دارم. چهل دقیقه ای داشتم. گفتم نهایت پنج دقیقه دیر می رسم، ولی مینی بوس هم امنیتش بیشتر بود و هم پول کمتری می دادم. به همین خاطر رد شدم و رفتم. (قلمم خورد!) سر یک کوچه، آمدم با عجله رد شوم که یک ماشین، بی هوا پیچید توی کوچه و نه حُرسی، نه پُرسی، چنان زد به رانِ پایم که دلم دود کرد و تا مُخم تیر کشید. ولی زود خودم را کنار کشیدم و چون خیلی عجله داشتم به روی خودم نیاوردم و لنگ لنگان شروع به دویدن کردم. تا برسم، مینی بوسی پر شده بود و داشت می رفت. داد زدم: یه جای خالی؟

 

گفتند: ماشین بعدی.

 

آمدم، توی اتوبوسِ خالیِ بعدی نشستم و شروع به مالیدن پایم کردم. از آنجا که آدم های منطقی و جان عزیز مثل من زیاد هستند، مینی بوس خیلی زود پر شد و حرکت کردیم. آن هم چه حرکت کردنی: شیشه ها می لرزید، موتور توی سر سوت می زد ، بوی بدی میان فضای مینی بوس پیچیده بود و داشت هوای ماشین به سرم می زَد، که کم کم عادت کردم و با تکان های بدن، به سمت شیراز رفتیم.

 

داشت خوش بحالَم می شد و توی دلم از رفتن به جلسه ذوق می کردم، که یکهو مینی بوس با رسیدن به نزدیکی پل خان، یک لحظه پایش را از روی گاز برداشت تا دنده عوض کند، که ناگهان ماشین تکان شدیدی خورد، کمر من که روی یکی از صندلی های آخر نشسته بودم تقّه ای داد و باز دلم دود کرد! و پرت شدم روی پشتیِ صندلی جلو. نگاه که به پشت سر کردم، نیسانی درب و داغانی زده بود پشت مینی بوس، یک قطار ماشین هم پشت سرمان ایستاده بودند، و حالا بوق نزن، کی بزن. راننده ترمز دستی را کشید و با خونسردی پیاده شد.

 

دیدم نشستن فایده ای ندارد، آمدم بیایم پایین که راننده از پشت داد زد: نیا پایین، پیاده نشو… الان می ریم.  همه برگشتند و جوری نگاهم کردند که انگار آدم کشته ام. خجالت زده سرم را پایین انداختم و سرِ جایم نشستم. پنج دقیقه گذشت، ده دقیقه و … تا اینکه افسر آمد. مُشتی حرف زد، بعد هم فرمان داد ماشین ها حرکت کنند و بروند. حرکت که کردیم، باز روزنه ای از امید توی قلبم تابیدن گرفت و خوشبین شدم. ولی این هم زیاد دوام نیاورد و ماشین های تصادفی آنطرف پُل، زدند کنار تا به وضعشان رسیدگی شود. زیاد وقت نداشتم و… گمانم اصلاً دیگر وقت نداشتم! به ساعتم نگاه کردم. نه، پرید … نوبل از دستم رفت! دیگر هیچ فایده ای نداشت. جلسه شروع شده بود و اگر با جِت هم می رفتم، نمی رسیدم. به ناچار با خیال راحت نشستم و به این فکر کردم که اگر خدای خواسته رسیدم شیراز، یک سر بروم به آرامگاه حافظ و سعدی و خواجو و …!

 

کمرم تیر می کشید. حالا که تنم سرد شده بودم، احساس می کردم پایم هم می خواهد از جایش کنده شود و … خدا همه شما را عاقبت به خیر کند و به همگیتان یکی یک «ماکسیمای پرنده» بدهد تا دیگر اسیر تاکسی و مینی بوس و ترافیک و این جور چیزها نباشید.