۸:۱۴:۵۷ - پنجشنبه ۸ مهر ۱۳۹۵
روانکاوی زن، به سبک ادوارد پشمالو!
برگزیده جشنواره ملی فانوس هفته نامه مرودشت، مهدی زارع (م.آرام)- ـ گوش های بلند و افتاده، چشم های سیاه و گرد، گردن بلند و کمانی شکل، دمی که به طور کامل بر پشت حلقه شده… شاد، با رفتاری دوستانه و لوس! سرزنده و  بازیگوش که از او موجودی جذاب و دوست داشتنی می سازد.  

برگزیده جشنواره ملی فانوس

هفته نامه مرودشت، مهدی زارع (م.آرام)-

S80A0847

ـ گوش های بلند و افتاده، چشم های سیاه و گرد، گردن بلند و کمانی شکل، دمی که به طور کامل بر پشت حلقه شده… شاد، با رفتاری دوستانه و لوس! سرزنده و  بازیگوش که از او موجودی جذاب و دوست داشتنی می سازد.

 

ـ روحیه ی استقلال طلب، آرام، باهوش، شجاع و سرزنده. زیاد پارس نمی کند. خوشحال و آرام است و زندگی با او آسان. اجتماع دوست است و علاقه دارد همه جا به همراه صاحبش برود. توجه زیادی به خانم ها دارد. دیده بان خوبی است و …

 

اینکه چرا این اواخر، قسمت عمدۀ وقت های بی کاری ام و حتی زمان هایی که دور از چشم سایر همکارها می خزیدم پشت مانیتور، صرف سِرچ کردن مطالبی در مورد سگ ها، علی الخصوص نژاد «بیچون فرایز» و «شیتزو» شده بود، بر می گشت به آفتی که مدتی می شد به زندگی ام چنگ انداخته و خواب و خوراک را ازَم گرفته بود: رامتین… البته من بهِش می گفتم رامتین، وگرنه خانمم صداش می زد «ادوارد»، پسرک ملوس!

 

جریان از آنجا شروع شد که:

 یک روز وقتی از اداره آمدم خانه، به محض ورود، خانمم بر عکس همیشه به استقبالم آمد و قبل از هر حرفی گفت: عزیـ…. زم!

فهمیدم باز یک چیزی از یک جایی دیده و زده به فازِ ناز! کیفم را گذاشتم روی میز و مشغول کندن کُتم شدم: سلام از ماست! ها… دیگه چیه؟

 

با آن صندل های فیس فیسویَش دوید کت را از شانه ام گرفت و آویزان گذاشت روی دستش. ابروهای دُم موشی اش که همان هم داشت رفته رفته محو می شد را تا به تا کرد و لبخند آدم خَر کُنی ئی روی لب هاش کش آمد: تو که نیستی… من همَش حوصله َم سر میره ه ه ه ه!

 

این عادتِ کشیدن حرف هایش موقع ناز کردن را دیگر از کجا یاد گرفته بود، خدا می دانست. آستین هایم را بالا زدم و رفتم سمت روشویی: که چی؟ می خوای بی خیال اداره بشم، بیام بست ورِ دلت بشینم؟

ساکت بود. در حال شستن دست ها، برگشتم طرفش. لب های درشتش را برگردانده و چشم های سبز نخودی اش را لوچ کرده بود. از اداهایش خنده ام گرفت: خب… نگفتی؟

 

ذوق زده کت را انداخت روی اُپن، نیم دو آمد کنارم ایستاد و با آب و تاب گفت: آنا… (شوکت را می گفت، رفیق چندین و چند ساله اش که تقّی به توقّی خورده و شوهرش نو کیسه شده بود)

 

با مکث ادامه داد: یه توله سگ کوچولو خریده که…

ـ بی خود… همین مونده که یه توله سگ، جای خالیم رو بخواد پُر کُنه!

 

و شیر آب را بستم، بی اعتنا رفتم حوله را برداشتم و دست کردم توی تنش. دوباره لب برگردانده و چشم لوچ کرده بود: وحیــد جااااان…!

دو روز بعد، وارد خانه که شدم، زنم ادوارد به بغل آمد پیشوازم: ببینش، قشنگه… نیست؟

 

کمی بزرگتر از چیزی بود که تصور می کردم، حداقل نصف یک سگ بالغ. نمی دانستم زنم با آن دو نیِ قلیانی که جای پاهاش بود، چطور زورش رسیده بود بغلش کند. سفید بود و پشمالو، با دماغ سیاهی وسط صورتش. دو تیله ی براق از زیر انبوه موها خیره مانده بود به خیره ام. گفتم: توله توله که می گفتی… اینه؟

 

خندید: همچین بزرگ هم نیست، موهاش پُر پشته!

فک حیوان باز شد و زبان سرخ کوچکی افتاد بیرون. سر تکان دادم و ابرو پراندم بالا: هوم…

 

از آن روز به بعد، زندگی ام شد کابوس. تا دیروز، عزیزم و جانم بودم، با ورود ادوارد خان شدم “وحیدِ خشک و خالی” و بعدتر: های… شکم گُنده، دماغ دراز، بو گندو، اکبیری و … در عوض رامتین یا همان ادوارد به سرعت شد: عزیزم، گل پسر، کوچولوم، ناز نازیم، جانم، جان…!

 

خودم هم مانده بودم چطور یک دفعه یک توله سگِ توله سگ! که پِخَش می کردی جانش در می رفت، توانسته بود جای این هیکل نخراشیده را توی دل زنم بگیرد. روزی نبود که متلک بارم نکند و جلوی رامتین آبرویم را نبرَد! هر کاری هم می کردم تا توجهش را دوباره به خودم جلب کنم، محل سگ هم بهِم نمی گذاشت و سگش، شده بود مونسش! به همین خاطر هم رو آوردم به سگ شناسی تا از راه درستش وارد شوم، اما…

 

نصف شب، بی خوابیِ ناشی از این فکرهای موهوم و خور خورهای زنم، وادارم کرده بود بیایم توی هال، بنشینم روی کاناپه به فکر. همه ی مشکلات یک طرف، عمل دماغ خانم هم به تحریک شوکت، یک طرف! با این حال، هنوز مهمترین چیز، وجود رامتین پشمالو بود، نه یه دماغِ بادمجانی! تصمیم گرفته بودم حالا که زورم بهش نمی رسد، یک جوری پنهانی ببرم گم و گورش کنم و شرش را از سر زندگی ام کوتاه. دیگر داشت شورش را در می آورد. حساب همه جایش را هم کرده بودم. می بردمش، یک جای پرت…

 

توی همین فکرها بودم که شبحی از میان تاریکی بیرون آمد و دو تیله ی براق، بهم نزدیک شد. آمد، جلوی رویم ماتحتش را زمین زد و خیره ماند بهم. با مکث گفتم: ها… چیه، آدم ندیدی؟

 

همچنان خیره بود و بی حرکت. دلم می خواست زبان سگی اش را می دانستم و می بستمش به فحش. با این حال، برای اینکه دلم خنک شود ادامه دادم: سگ پدرِ پشمالو… روز که شدی خورۀ روحم، شبم دست از سرم بر نمی داری؟ خیالی نیست… فردا پس فردا که نعشتو انداختم تو آشغالا، حساب کار دستت میاد… بی پدرِ اکبیری.

 

ـ خودتی!

جا خوردم، فکر کردم زنم است که این موقع شب هم دست از سرِ جانبداری ادواردش بر نمی دارد. به اتاق که خیره شدم، هیکل پرهیبش روی تخت باد کرده بود. دوباره برگشتم رو به رامتین! دو تیله ی چشم هاش، روشن تر شده بود انگار. از دهانم پرید: بله؟

 

از دهانش پرید: فحش دادی، فحش خوردی!

نیم خیز شدم طرفش و چشم هام گرد شد: تو… تو زبون منو…

 

موهای دور لبهاش کِش آمد و به نظرم پوزخند زد: خیال برت نداره، این تویی که زبون منو می فهمی!

همچنان مات بودم که بلند شد، چرخی دور خودش زد، پرید روی مبل روبرویی ام و سیخ ایستاد: بگذریم! ببینم، حالا چی شده می خوای ما رو سر به نیست کنی؟ جاتو تنگ کردم؟

 

در حالی که حیرت هنوز توی صورتم می لولید، تکیه دادم به کوسنِ پشتم، نفس عمیقی کشیدم و پُف زدم بیرون: خوبه… این شد یه چیزی. خب دیگه، چراش رو خودت بهتر می دونی. از روزی که اومدی، زندگی واسم نذاشتی. پاک از چشم زنم افتادم.

 

ـ که چی؟ خب… مقصر خودتی دیگه.

براق شدم بهش: روی چه اصلی؟

گفت: همون اصلی که باعث شده چشم هاتو روی عیب های شخصی خودت ببندی دیگه. اگه یه ذره زور می زدی و خودتو اصلاح می کردی، کارِت به اینجا نمی رسید که بشینی و …

 

نمیخیز شدم طرفش: مثلاً چه عیبی؟

 

تکیه داد به دستی کاناپه و پاهاش را کشید توی شکمش: اینکه بود و نبودت توی خونه هیچ فرقی نکنه، کم عیبیه؟ از خروسخون تا بوق گربه! که یا توی اداره ای، یا با دوست هات. شبم که میای، یا روزنامه دستته، یا میخ شدی به تلویزیون. هستیِ بیچاره، دیگه دلش به چی چیِ تو خوش باشی؟ حالا اینا هیچ، ببین اصلاً واسه یه زن، هیچ جاذبه ای توی وجودت باقی گذاشتی؟ چاق نیستی، که عینهو بشکه. موهات، که همیشه ژولیده ست. سر و وضعت… افتضاح. همیشۀ خدا هم تنت بوی گند عرق میده و حوصله نداری. اَه اَه، لااقل یه شب در میون مسواک بزن! منم باشم، عقم می گیره ازت. چه برسه به موجود حساسی مثل… زن.

 

دست به سینه زدم و برگشتم سر جایم: گیریم که اینطور… پیشنهادت چیه؟

باز لب هاش کش آمد: جالبه… آقا تا همین چند دقیقه پیش می خواست سر به تنم نباشه، حالا ازم پیشنهاد می خواد.

گفتم: میگی یا برم کپَّمو بذارم؟

 

بلند شد دوباره سیخ نشست و تیله هایش براق تر شد: خودتو اصلاح کن جانم، بیشتر بهش اهمیت بده. نازشو بکش. هر چی به ذهن ناقصت اومد، به زبون نیار! ورزش کن، خیکی! هر روز دوش بگیر، آب نمیری دیلاق! یه عزیزم گفتن، آدمو نمی کُشه. آسمون به زمین نمیاد اگه یه شاخه گل …

 

آمدم توی حرف هاش: اوووو، یواشتر بابا، بذار با هم بریم. یه جوری حرف می زنه، انگاری من شعبده بازم! به این راحتی هام که فکر می کنی نیست ها. اونم واسه آدمی که یه عمر…

 

ـ یه عمر آدم نبودی، بیچاره! ببین جونم، به قول سارتر! اگه یه فلج مادرزاد نتونه قهرمان مسابقۀ دو بشه، مقصر خودشه!

 

پوزخند زدم: اِ… از این چیزام بلدی؟

 

خمیازه ای کشید، کش و قوسی به بدن داد، از کاناپه پرید پایین و جلوی پاهام ایستاد: این خزعبلات رو صاحب قبلیم می گفت، مثلاً یه روانکاو بود… دیوونه! ولی این یه مورد، گمونم به درد تو یکی بخوره. حالا هم برو زورِتو بزن، بیخودی هم به من گیر نده.

 

بعد راهش را کشید رفت سمت اتاقش! گفتم: حالا…

لحظه ای ایستاد و برگشت طرفم. ادامه دادم: به نظرت از کجا شروع کنم؟

شانه بالا انداخت: من چه می دونم، تو می خوای عوض بشی.

 

اما بعد با مکثی کشدار برگشت و ایستاد روبروم: خب، می تونی… می تونی از یه صبح بخیرِ ساده شروع کنی. مثلاً همین امروز صبح که دیدیش، بهش بگو… بگو صبح بخیر عزیزم. تکرار کن!

 

گفتم: صبح … بخیر…

کلافه گفت: این قدر زنگ زده نگو! راحت باش. با ملایمت بگو: صبح بخیر… عزیزم!

 

نفس عمیقی کشیدم و با ملایمت گفتم: صبح بخیر… عزیزم.

 

سر تکان داد: این شد یه چیزی. بعد بگو: خوب خوابیدی… امروز چه خوشگل شدی و … از همین چیزا دیگه. خودتو یه کم لوس کن، انگار از پیش بازنده ای. از صدای تو دماغی و هیچ عیب دیگه َش هم ایراد نگیر و به روش نیار. مثل من باش! گرفتی؟ از حالا به بعد هم، من فقط ادواردم، ادوارد. نه رامتین، نه هیچ چیزِ دیگه. حرف… حرف هستی باید باشه!

 

لب خم کردم و سر تکان دادم: بدَم نمی گی… تا ببینیم.

گفت: امروز… روزیه که باید یه کار بزرگ رو شروع کنی! شب خوش.

 

بعد هم راهش را کشید و شبحَش آرام آرام در پسِ تاریکی محو شد.سرم را روی پشتی کاناپه گذاشتم، چشم بستم و به فکر فرو رفتم.

 

از بوی تند نیمرو، چشم باز کردم و از ورودی آشپزخانه به روبرو خیره ماندم. زنم پای اجاق بود. دست ها را گشودم، خمیازه ای کشیدم و مشت به سینه کوفتم. آمدم بلند شوم، که رامتین… ادوارد! از جلویم گذشت، رفت توی آشپزخانه، خودش را به پاهای هستی مالید و سرش را بالا گرفت. زنم خم شد، دست روی سر سگ کشید و با صدای مضحکش گفت: سلام عزیزکم… صبح بخیر، گرُسنَته؟ الان بهت صبحونه میدم.

 

و رفت ظرف غذای ادوارد را آورد، گذاشت جلویش. ادوارد برگشت، لحظه ای خیره ام ماند، بعد سرش را کرد توی ظرف و ملِچ مُلوچش بالا رفت.

 

پا شدم، رفتم جلو، آرنج هام را گذاشتم روی اُپن و همانطور که توی رؤیای ادوارد تمرین کرده بودم، با ملایمت گفتم: سلام، صبح بخیر… عزیزم!

 

زنم جا خورد، برگشت، اخم کرد، چین ریخت روی پیشانی و مات ماند بهِم. حدس می زدم که از حرف و لحنم تعجب کند. یادم نمی آمد تا حالا یک حتی بار هم به هستی این حرف ها را زده باشم. برای اینکه بیشتر سر ذوقش بیاورم و خودم را جای ادوارد توی دلش جا کُنم، ادامه دادم: دیشب خوب خوابیدی؟ امروز صبح چقدر خوشگل شدی!

 

دست از کار کشید، دست هایش را با پیشبندش پاک کرد، با همان اخم آمد طرفم و گفت: مدل جدیدِ روی اعصاب راه رفتنه دیگه؟ خجالت نمی کشی مرد گُنده؟ اینم جای صبح بخیر گُفتنته؟! صبح اول صبح، واسه من واق واق می کُنی…؟!!

  1. م.س.باران   آبان ۲, ۱۳۹۵  

    سلام استاد خوب هستین.سمیعی هستم از شاگردهای قدیمیتون.امروز ناخودآگاه این صفحه رو دیدم و خیلی خیلییییییییییییییی خوشحال شدم.و یه تبریک اساسی بهتون میگم بابت نوشتن رمان های فوق العادتون.ان شاءالله موفقیتهای بیشترتون و ببینم


ويژه نامه
تعداد شماره ها: 1
  • دريافت مرودشت
  • آرشيو
  • تازه های خبر
    پیشنهاد سردبیر