۱۹:۰۷:۴۲ - شنبه ۲۳ اسفند ۱۳۹۳
اندر ماجرای داستان پلیسی، عشقی، داش مشتی این که: “ما کی شوهر کرده بودیم که خودمان خبر نداشتیم؟” و مابقی قضایا…
تحلیل های آبکی، علی کشاورزی-   غروب یکی از روزهای بارانی امسال، ماشین ژیان سیاه رنگی جلوی پایم ترمز کرد، درِ عقب ماشین باز شد و مردی پرسید: “تحلیل گر آبکی؟” گفتم: “بفرمایید” اون گفت: “بهتره شما بفرمایید و با سر اشاره به داخل ماشین کرد.”   گفتم:”ممنون، تا مقصد راهی نیس، پیاده می رم”

Untitledتحلیل های آبکی، علی کشاورزی-

 

غروب یکی از روزهای بارانی امسال، ماشین ژیان سیاه رنگی جلوی پایم ترمز کرد، درِ عقب ماشین باز شد و مردی پرسید: “تحلیل گر آبکی؟”

گفتم: “بفرمایید”

اون گفت: “بهتره شما بفرمایید و با سر اشاره به داخل ماشین کرد.”

 

گفتم:”ممنون، تا مقصد راهی نیس، پیاده می رم”

اشاره ای به دو قبضه دم گویی مارک کرد و گفت:”بفرمایید”.

 

به ناچار سوار شدم، جز آن مرد، دو نفر دیگر در خودروی سیاه بودند. آن ها چشم بندی به چشم هایم زدند و به سوی مقصد نامعلومی به راه افتادند. از جانب خودم خیالم راحت بود چون مطمئن بودم که بر اساس روحیه ی Bi del o jorati که دارم، امکان ندارد خلافی ازم سر زده باشد، اینان نیز مرا عوضی نگرفته اند و هر چه هست زیر سر همین مطبوعات است چون مرا به نام مطبوعاتی ام صدا زدند. در دلم دعا می کردم که خدایا این ها فقط از اعضای داعش نباشند.

 

اتومبیل ژیان، ناله کنان خیابان های مرودشت را در می نوردید و درون ماشین، سکوت مرگباری حاکم بود. بالاخره رسیدیم، ماشین ایستاد و مرا چشم بسته از یک سری پله بالا بردند. مرا روی یک صندلی نشاندند و من صدای رفتنِ پاهای مردان را شنیدم.

 

صدای آشنایی گفت: “خائن بالاخره ذات خودت را نشان دادی؟”

گفتم: “کی من؟ خیانت؟ ذات؟”

پرسید: “چه قدر بهت پول دادند که ما را فروختی؟”

 

گفتم: “پول؟ فروختم؟”

گفت: “خائن حالا اخبار ما را می بری اونور؟”

 

گفتم: “اخبار شما؟ اونور؟”

خلاصه نشمردم اما رقم این “گفتم–گفت” به صد بالغ شد و من هیچ نمی دانستم که او از چه باب صحبت می کند؟

 

گفتم: “سخن کوتاه، مغز من تاب دارد و در هر ثانیه چند لنگ می زند، راست و پوست کنده بفرمایید که مطلب چیست و چه تقصیری از من سر زده ؟”

گفت: “چرا رفته ای در شورای سردبیری هفته نامه ی تخت جمشید عضو شده ای؟”

 

نفس راحتی کشیدم چون مطمئن بودم طرف از اعضای داعش نیست و از ذبح شدن رسته ام.

 

گفتم:”برادر تو که ما را جگرترک کردی، من رفقای ناباب زیاد دارم، یک روز این حاج آقا عباس زارع، به من زنگ زد که روز نمی دانم چند شنبه عصر بیا دفتر هفته نامه تخت جمشید، جلسه داریم.”

گفتم:”در چه باب است؟”

گفت:”بیا آن جا بهت می گویم.”

 

ما هم رفتیم و دیدیم به قول حضرت حافظ که می گوید:” راه پنهانی میخانه نداند همه کس،” دو سه نفر دیگر از جمله علی مرادی هم آن جا هستند و دستور جلسه این بود که چه گونه هفته نامه را به دست روستاییان دانشمند برسانیم؟ روستاهای پر جمعیت انتخاب شدند و قرار شد هر کسی مسئولیت یک یا چند روستا را بر عهده بگیرد.بعد حاج عباس، ازمان خواست تا قطعه عکسی تحویل ایشان دهیم، منِ ساده فکر کردم می خواهد برای امور تجدید فراش، بگردد و برایم نامزد پیدا کند، غافل از این که:

“کل اگر طبیب بودی، سر خود دوا نمودی”

 

بعد دیدیم در شماره ی بعد، نام مقدس مان در کنار چند نفر دیگر، به عنوان عضو شورای سردبیری هفته نامه آمده است و ما که ماندیم انگشت تعجب به دهان، که “این چه عضو شورای سردبیری است که از بعد از استعفا از سمت سر دبیری اش در سال ۸۸، برای این هفته نامه، نه مطلبی نوشته و نه در تهیه مطالب و سایر امور این هفته نامه کوچک ترین نقشی دارد؟

 

بعد از آن دو جلسه ی دیگر برگزار شد و موضوع حولِ همین محورِتوزیع هفته نامه در روستاها بود و من نیز ۵۰ عدد فرم اشتراک برای دو روستای مسقط الراسم بردم و بین اهالی مطالعه توزیع کردم. همین.

 

بازجو گفت: “ها اروای عمه ات، تو گفتی من هم باور کردم.”

گفتم: “به جان عمه ی هر دو نفرمان تمام ماجرا، همین بود که گفتم.”

گفت: “پس چرا از من اجازه نگرفتی؟”

 

گفتم “شما؟ اجازه؟”

گفت: “ها بعله”

dash-mashti

ها بعله را که گفت، گفتم: “شهرام تونی؟ خدا غضبت کنه، از ترس جگرم از زیر پام،زده بیرون “

شهرام السلطنه مرشدی وقتی دید دستش رو شده، چشم بند را از صورتم برداشت و با گلایه گفت: “رفیق هم این قدر بی وفا؟”

 

گفتم:”برادر مگر شما نوشته ی همکار مطبوعاتی مان را نخواندی که پس از چاپ اولین نوشته ی من در هفته نامه ی شما، بنا به مصلحت نان به نرخ روز خوری و اعتقاد به این که هر کس قوت ترا دهد، خدای توست، مرا متهم به فروختن دوستانم کرد؟ چشمت بوق، دنده ات نرم، می خواستی به حرفش گوش دهی، به قول شاعر:

بت روی تو پرستیم و ملامت شنویم

بت پرستی اگر این است که این مذهب ماست

 

حالا برادر آدم فروشی اگر این است که این مذهب ماست، اما واقعا من رقابت یا اختلافی بین مطبوعات شهر نمی بینم، هدف ارایه ی خدمات فرهنگی است”

 

شهرام خان دستی به سبیلش کشید و پرسید: “تخت جمشید یا مرودشت؟”

گفتم: “تخت جمشید، مرودشت، استخر، عصر مرودشت و … چه فرقی دارند؟”

 

گفت:”خانه ات کجاست؟”

گفتم:”مرودشت”

 

یک مرتبه صدای کِل و ساز و نقاره آمد و عاقد که می گفت:”مبارک است”

کار از کار گذشته بود، این رفیق سونا و جکوزی، مثل قدیمی ها که با لطایف الحیل “بله” را از دختران ناراضی از ازدواج می گرفتند، “بله” را از زبان ما گرفت و ما رسما به عقد هفته نامه ی مرودشت درآمدیم.

 

حالا مانده بودند که چه کسی این زنگ را به گردن گربه بیندازد؟ و باز طبق معمول بام من از همه کوتاه تر بود، من هم که جرأت نداشتم تا درِ هفته نامه ی تخت جمشید بروم و صاف تو چشمای عاشق کش و فتانِ عباس نگاه کنم و بهش بگم:”عباس بیا به این رابطه خاتمه بدیم، درسته که من حدود ۲۰ روز به طور افتخاری جزو شورای سر دبیری شما بوده ام، اما حالا دیگر شوهر دارم و شوهرم هم خیلی غیرتیه، داداشش هم سلاخه، می ترسم شیکم هر دو تامون را سفره کنه، پس بدرود ای عشق خوش سودای ما”

 

این بود که از همین جا، مثل آن سلمانی کاشانی که پاسخ بدرفتاری اهالی تبریز را از پشت بام خانه اش در کاشان، می داد، اعلام می کنم:”برادر عباس، ما را از عضویت در این شورای سردبیری معاف بفرما و قلم نُه بر نام ما بکش، به واسطه ی کاری که انجام نمی دهم، نمی خواهم صاحب عنوانی بی محتوا باشم، به امید موفقیت شما در عرصه ی خیر و کمال”.

 

ALIKESHAVARZI@YAHOO.COM

  1. حسین کوچیکو   اسفند ۲۴, ۱۳۹۳  

    الله نگهدار تو باشد.جون ایاز که میخوام عالم آتیش بگیره” اولین بار بود که منظور مقاله ات را فهمیدم<نتیجه اینکه عباس آقا را رها کردی وبه شهرام خان پیوستی.باور کنید جناب کشاورزی یکی از لحظه های زیبای عمر من همین الان است.گفتم که از سال ۸۸ مشتاقانه مطالبتان را میخوانم ولی به خاطر بی استعدادی وبیسوادی چیزی نمیفهمم.خیلی خوشحالم بزرگوار


ويژه نامه
تعداد شماره ها: 1
  • دريافت مرودشت
  • آرشيو
  • تازه های خبر
    پیشنهاد سردبیر