۲۱:۰۹:۳۸ - سه شنبه ۲۸ دی ۱۳۹۵
سفرنامه پیاده روی اربعین۹۵ – موکب یا ایستگاه صلواتی
هفته نامه مرودشت، داداله پرویزی- بعد از خداحافظی با خانواده، از “شهر همیشه مرودشت” هم خداحافظی کردیم، و به تاخت به سفر ادامه دادیم.   سر دو راهی جاده بوشهر از راننده خواستم بایستد و رو به بارگاه احمد ابن موسی(ع) عرض ادبی کردم؛ همین که خواستم سوار خودرو شوم یادم افتاد که سه سال

هفته نامه مرودشت، داداله پرویزی- copy-2-of-photo_2016-06-08_01-36-35

بعد از خداحافظی با خانواده، از “شهر همیشه مرودشت” هم خداحافظی کردیم، و به تاخت به سفر ادامه دادیم.

 

سر دو راهی جاده بوشهر از راننده خواستم بایستد و رو به بارگاه احمد ابن موسی(ع) عرض ادبی کردم؛ همین که خواستم سوار خودرو شوم یادم افتاد که سه سال است شاه چراغ(ع) را زیارت نکرده ام! و با شرمساری خطاب به خودم گفتم: غضنفر… خیلی نامردی که با اهلبیت نمی گردی!

 

در ادامه راه نرسیده به گچساران به شهرک کوپن رسیدیم.  جوان ۳۰ ساله ای کنار جاده، تابلو “ایست” به دست، راننده ها را دعوت می کرد به ایستگاه صلواتی و من پیاده شدم.

 

روی تابلو، بالای موکب نوشته بود «موکب امامزاده حسن (ع)» و خادمین، از زائرین و عابرین با چای و خرما و آب پذیرایی می کردند. نظافت محل در حد عالی بود..

 

ذهن کنجکاوم وادارم کرد از بزرگترشان سوالاتی را بپرسم. با یک واسطه (فرزندم که حرف های مرا لب خوانی می کند) از مسئول خادمین می پرسم: هزینه این موکب از کجاست؟و او می گوید: مقداری از اداره اوقاف می گیریم و بقیه از خودیاری مردم کوپن است.

 

می پرسم عمو جان، “موکب” محل استراحت و خواب هم دارد و این موکب شما، شبیه به ایستگاه صلواتی است… در همین لحظه (ایستگاه صلواتی بین راه جبهه ها… آن نان های خشک و پنیر و خرما جلو چشمانم رژه می رود…

 

و خدایی چقدر خوشمزه بودند، انگار داشتم مزه مزه می کردم) و او با زبان لری- فارسی می گوید: «ایسو فرقی نیه…»

 

و بار دیگر می پرسم: سال گذشته، خبری از این نمونه موکب ها در بین راه نبود (تا ماهشهر)؟ و او گفت: امسال اولین تجربه است و انشاالله گسترشش می دهیم.

 

یک نفر هم داشت به حرفهای ما گوش می داد که کلاه گوشی (ترک قشقایی) سرش بود. کلاه برداری کردم! و کلاه گوشی او را روی سر خودم گذاشتم (چشمتان روز بد نبیند! ریش بلند و چفیه و کلاه گوشی “ترکی”) یک قیافه !؟ خودتان مجسم کنید! (از پشت نیفتید)

 

ایستگاه صلواتی یا موکب را ترک می کنیم و به تاخت می رویم. به هنگام نماز به گچساران می رسیم. دنبال مکانی می گردیم برای ادای نماز که برخورد می کنیم به موکبی به نام موکب “طریق القدس گچساران” چرا “طریق الکربلا” ننوشته (مرا سننن)‌؟؟؟ !!!؟؟؟؟

 

دراین موکب، جنس ها همه جورند؛ نماز جماعت و وجود روحانی در موکب، جای استراحت و خواب که چادر بزرگی برای آن مهیا گشته و آنچه وجودش آزارم می داد، مداح (“پاپ خوان” یعنی یکی می خواند و یکی “سین سین سین” می گوید مثل اینکه پنچرگیری است). کمی سینه زدیم و درخواست کردیم مداح خودمان برایشان نوحه بوشهری بخواند.

 

اجابت شد، بسیار هم اثر گذار بود…

 

سفره انداخته شد و جلو هر نفر دو ظرف گذاشتند؛ یک ظرف آش ماست و دیگری ماکارونی و هیچکدام باب میل من نبود. خواستم عقب بکشم، یادم به حرف جومونگ افتاد که به دوستش گفت: “اگر می خواهی زنده بمانی، باید غذا بخوری” لذا چشم روی هم گذاشتم و با هر قاشق ماکارونی که می خوردم، می گفتم: یا شاهزاده قاسم!

 

وبعد از شام، یک نسکافه و چای هم خوردم و…

 

ادامه دارد…


مطالب مرتبط:

سفرنامه پیاده روی اربعین۹۵ – مسافر کربلا

 


ويژه نامه
تعداد شماره ها: 1
  • دريافت مرودشت
  • آرشيو
  • تازه های خبر
    پیشنهاد سردبیر