هفته نامه مرودشت، داداله پرویزی-
بعد از پرسیدن نرخ بنزین (باعرض پوزش، نرخ بنزین را در شماره قبل، با پول ایران هر لیتر ۲۷۰۰ تومان نوشتم که صحیح آن؛ ۲۲۰۰ تومان است یعنی هر لیتر ۷۰۰ دینار) راهی درون شهر بطحاء می شویم. به ایست بازرسی برخورد می کنیم، تمام خودروها در ترافیک سنگین، یکی یکی بازرسی می شوند (از شیوه بازرسیشان مشخص می شد که الکی هست). یک افسر ارتشی آمد بالا، یک نگاه کلی به چهره ها کرد، مثل اینکه در تَرک پیشانی های مسافران، نوشته باشند: کیست؟ از کجا آمده و به کجا می رود! نیم نگاهی کرد و فهمید (لابد علم شناخت داشت)! از راننده پرسید: مبدأ؟ مقصد؟ راننده به عربی گفت: زوّار ایرانی، ایرانی و بازرس گفت: حرکات..!
در کنار ما، سیل جمعیت در راهند، فقط می روند! به کجا؟ کوچک و بزرگ، زن و مرد، و اکثرأ جوان، حتمأ خودشان می دانند که به کجا می روند! (آنچه زیاد به چشم می خورد، پرچم است به رنگ های مختلف). پرچم ها در دستان و روی دوش ها حمل می شوند. بعضی خیلی بزرگ که با کمک چند نفر باید حمل شود و بعضی تصویر دار!
در حاشیه شهر و درون شهر بطحاء، پر است از پرچم و تصاویرعلما (سیستانی، شیرازی، حکیم، صدر و…) که نمونه آن را در بصره هم دیده بودم. البته در بصره، تصاویری از امام خمینی (ره) و آیت الله خامنه ای هم بود.
از شهر بطحاء گذر کردیم و سوژه ای برای نوشتن پیدا نکردم، الّا ترافیک. نرسیده به سماوه، مجددأ، پلیز ریپیت! (بازرسی @سرکاری@)! درمحدوده سماوه، به تقاضای همراهانم که گرسنه هم بودند، جلو موکبی توقف کردیم که خیلی از زائران پیاده هم ایستاده بودند و خودروهای دیگر هم که مسافر زائر داشتند، ایستاده بودند و شلوِغ بود. چندین موکب مشغول مهمان نوازی و احسان بودند. دوتا از موکب ها شلوِغ تر از بقیه بود؛ یکی که فلافل و اونی که کباب ترکی، توزیع می کرد. عربها جلو فلافلی و ایرانی ها جلو کباب ترکی، صف کشیده بودند! ومن دنبال چای و قهوه و فضولی!
البته گرسنه بودم ولی چون می خواستم سوژه ای پیدا کنم و بنویسم، لذا از خوردن کباب ترکی به دلایلی گذشتم ( *اولأ تا آن روز نخورده بودم. *دومأ: دندانِ خورنش را نداشتم! *سومأ: کباب ترکی به این شیوه، در ملاء عام ندیده بودم! شاید هم… صادقانه بگم! به این مفتی ندیده بودم که تناول نکرده بودم!
دنبال کسانی بودم تا درباره شهر سماوه سوالاتی بکنم، یک آبادانی زائر که از آبادان پیاده آمده بود، گره از کارم گشود. من روی کاغذ سوال می نوشتم، اون آبادانیه به عربی ترجمه و پرسش می کرد! و در نهایت فهمیدم سماوه، مرکز استان المثنی عراق است. مردکهن سالی می گفت: «اسمم عبدالمجید است، یک فرزندم را داعش به شهادت رسانده و فرزند دیگری هم داشتم که در آب، غرق شده». وقتی پرسیدم چند تا “نساء” دارد؟ گفت یکبار بیشتر زن نگرفته و شش فرزند دیگرهم دارد!
مرد سی ساله ای می گفت: باغدار خرماست و صد نفر نخل دارد و ادامه داد که این شهر ۳۰۰ هزار نفر جمعیت دارد و محصول اصلی سماوه، خرما است (از خرمایش خوردم، چون تازه نبود، خوب و بد بودنش را تشخیص ندادم). وقتی از او پرسیدم، برای تأمین آب چکار می کنند، گفت: از آب فرات برای کشاورزی و باِغداری استفاده می کنیم (شهر و استان سماوه، کاملأ شیعه نشین است، این را اون آبادانیه از قول خودش گفت).
عبدالمجید به سختی سرفه می کرد و سیگار می کشید. او که یاد نگرفته هنگام سرفه و عطسه کردن، باید جلو دهانش را بگیرد، ادامه داد که از جنگ خسته شده است. از پیرمردی که او هم تند تند سیگار می کشید و دودش را به طرفم حواله می کرد (و به خاطر حساسیت مجبور شدم فاصله بگیرم)، سوالاتی کردم و او قبل از جواب، به پسرش اشاره کرد چایی بیاورد. او خود را محمد از آل زبیر معرفی کرد و نیز گفت که شهرشان چند بار در جنگ با آمریکا بمباران شده، آیت الله شیرازی نفوذ و مقلد زیادی بین شهرنشینان سماوه دارد. و نیز گفت: بین عشایر و اطراف شهر، آیت الله سیستانی مقلد بیشتری دارد.
پسر محمد، در حالی که چایی را با صمیمیت خاصی به من داد (در همین زمان هم راننده دستش را گذاشته بود روی بوق، همه همراهانم سوار شده بودند الّا من)! پسرک گفت: ایران را دوست دارم و ایرانی ها، برادران ما هستند. باعجله و به شوخی گفتم: بیا ایران برایت زن بگیرم!
(پسرک نمی دانست که من هنوز برای پسر خودم نتوانسته ام زن بگیرم)! خندید و در مورد کارش گفت: استان ما با عربستان هم مرز است و کالا قاچاق می کنیم! خداحافظی گرمی با آنها کردم و سوار ماشین شدم. همراهانم کمی بخاطر معطل شدنشان غر می زدند و من بی خیال! پسرم، برایم، کباب ترکی گرفته بود و اصرار کرد بخورم (جایتان خالی، بسیار خوشمزه بود)!
کاش دوتا گرفته بود!
بعد از ساعت ها ماندن در ترافیک و عبور از چندین بازرسی! ساعت هشت شب رسیدیم نجف و…
ادامه دارد…