هفته نامه مرودشت، علی کشاورزی-
شب است و زورقِ خیالم، بر ساحلِ دریاچهی احساس، آرام گرفته.
گویی نشستهام در انتهای شبی آرام و خاطرهانگیز
با خود ……تنها
چه میگویم؟
رها شده از خود و سخت بیخود
آری از خویش رفتهام…
از خویش رفتهام تا ناکجاهای سالهای دور
شب است و نسیمی گرم میوزد
بادِ شبانه، آبستنِ عطرِ گلهای گرمسیری است
نیک میدانم که این فصل، فصلِ عاشقی شببوهاست
از مسجدی دور
از عمیقترین پیوندهایم با نمیدانم کجا
آواز خوشِ قرآن میآید:
“ محمد……………. بخوان:
بخوان:
به نام خدایی که به انسان، با قلم نوشتن را آموخت
بخوان:
به نامِ خدایی که به انسان، آنچه را نمیدانست، آموخت”
خاطرم سرشار میشود از یادِ خاطرههای دور
امواج در قلبم به طغیاناند
وه که چه توفانیام امشب
خیالی لطیف، چونان دستانِ نوازشگرِ خدا، ذهنم را مینوازد.
آه چه شیرین است این نوازش
به کودکِ خفته در بستری مانم
که صبحگاهان، تن به نوازشِ مادر سپرده،
مست و سرخوش، چشمانِ بیدارِ خویش را بسته و نمیخواهد که برخیزد.
************************************
در تصویری مهآلود
پاهای لرزانِ خویشم آید به یاد، در اولین روز پاییز آن سالهای دور
و مدرسهای چنان بزرگ، که تمامتِ چشمانِ سرگشتهام، را پر میکرد
قلبم، کبوتری آسیمهسر را میمانست، که بیمهابا خود را به قفسِ سینهام میکوبید
نیک که به یاد میآورم …
آری من بودم …کودکی کوچک، ترسان و هراسان،
مانده در وهمی بزرگ، گمشده در گسترهای پهناور و ناشناخته
فردا………
لوحها را دیدیم و صدای گرمِ آموزگار را شنیدیم که وحشت را میزدود و عشق میفزود
پس فردا……
رقص ناشیانهی مدادم بر سپیدی دفتر… آیا این بسان گناه نخستین آدم بود؟
و فردایی دگر…
اولین درس: آب آب آ با کلاه ا بی کلاه
و فردایی دگر …
درس دگر : بابا بابا …. بابا آب، بـ کوچک، ب بزرگ
و فرداها از پی هم…
نان …..نان…… ، بابا آب داد، بابا نان داد
و درسها کز پی هم میآمدند:
آن مرد آمد، آن مرد در باران آمد، آن مرد با اسب آمد و … هنوز تصویر آن مردِ سوار بر اسبِ داس در دست، زیر باران در خاطرم مانده …
چهقدر فردا در مدرسه بود و در زیر درختِ هر فردایی، درسی به انتظار ما نشسته بود.
سال نخست گذشت……
و من از عظمت و بلندای تابستان آن سال، در حیرت بودم
سال دوم، درسِ اولین روزِ دبستان بود و دندان شیری و برگریزان و تصمیمِکبری و روباه و خروس و کوکبخانم
سالهای بعد … چوپانِ دروغگو، دهقانِفداکار، رستم و سهراب، هفتخوانِ رستم، باز باران، عیدِ نوروز، پسرکِ فداکار، مازندران، چشمه و سنگ، آرشِ کمانگیر و داستانی که در ابتدای فارسی پنجم اینگونه شروع میشد: “روزی کلاغی که جوجههایش را عقابی سنگدل ربوده بود …”
هم از این سان بود که آرام آرام، چونان طنازیِ حریر، آیاتِ کتب، بر حرای دلم نازل میشد و مرا مستی میفزود از پی مستی و چنان مستم، چنان مستم من امروز …
************************************
سالها گذشت، روزها آمدند و شبها رفتند، قلبها قد کشیدند و احساسات خوب کودکی فرو ریختند.
دوران ابتدایی، راهنمایی، دبیرستان و دانشگاه، یکی پس از دیگری چون بارهای تیز پا و چست، از برم گذشتند
کنون، مردیام در وادی دههی پنج، از عمر خویش
با اینهمه، دلی کودک دارم
هرگاه که دانشآموزان را میبینم
یا چشمم به کلاس میافتد
دوباره شوقِ کودکی، از درونم میجوشد
باز میگردم به هفتسالگی خویش
مبهوت، شاد………. و اندکی بازیگوش
و باز صدای آموزگارانم در گوش طنین میافکند:
خانمِ شمسالضحی تِگُل را میبینم که برایمان لوحهها را شرح میدهد.
خانمِ محمودی را که لغتهای سختِ فارسی دوم را روی تختهسیاه مینویسد
خانمِ بهرامی را که در کلاس سوم، جدولِ ضرب را به ما میآموزد
خانمِ مینا پژوهی که علومِ چهارمِ دبستان را درس میدهد
خانمِ فاطمهی نبیئی که مسالههای سختِ امتحانِ نهایی پنجمِ دبستان را برایمان حل میکند
و من دوباره کودکی میشوم با:
کت و شلوار توسی
و پیراهنِ سفید
و سری که البته با نمرهی دو تراشیدهاند.
و چشمانی که شادی و شیطنت و حیرت و امید در آن، خانه کردهاند.
چهقدر دلم برای مدرسهمان تنگ شده است
چهقدر دلم برای آموزگارانم تنگ شده است
چهقدر دلم برای همکلاسیهایم تنگ شده است
چهقدر دلم برای گچ و تختهسیاه تنگ شده است
چهقدر دلم برای لغتهای سختِ کتاب فارسی تنگ شده است
چهقدر دلم برای همهی چیزهای خوب تنگ شده
چهقدر دلم میخواهد باز میتوانستم، پشت آن نیمکتهای کوچک بنشینم
چهقدر دلم میخواهد میتوانستیم باز، با دوستانم توی حیاطِ مدرسه، بهدنبال همدیگر بدویم.
چهقدر حیاطِ مدرسهمان، در روزهای بارانی و برفی زیبا بود.
چهقدر روزهای قبل از عید، خاطره انگیز بود
چهقدر فصلِ امتحانات خرداد زیبا بود
خدایا ……آنروزها…………… زندگی چهقدر زیبا بود!؟
************************************
اکنون ……………
من ماندهام و روزمرگیها
من و این آدمهای گیج
در مسابقهای بی برد،
کور و عبث، با تمام توان
میدویم و میدویم و میدویم
…. حاصل دویدنمان، تنها خستگی است و خستگی و خستگی
گاه که از زندگی زخمی میشوم، هنگامی که تمام وجودم را سمومِ زندگی پر میکند،
خویش را میسپارم به دستِ یادهای دور، روزهای خوبی که در دبستان بودم.
پاییز زیبا را به یاد میآورم که با خود عطر کتابهای نو را میآورد
زمستان را مینگرم از پشت پنجرههای زیبای کلاسمان
حیاط بزرگ مدرسه زیر بارش باران و برف
کلاس اما صمیمی و گرم
نیک یاد میآورم که قطراتِ باران چهگونه از تور والیبال مدرسهمان فرو میچکید.
بهاران، زیر آفتاب جاننواز، گویی در هوا، عطرهای اساطیری جریان داشت
خندههای شاد بچهها با سر و صدای پرندگان در هم میآمیخت.
سر کلاس که بودیم، گنجشکها در حیاط غوغا میکردند.
رقص پرستوها نیز در آسمان حیاط مدرسه دیدنی بود
روزهای زیبایی که پرچمِ مدرسه، بر بلندای میله، تن به باد میسپرد
آنگاه سعی میکنم چهرهی دژخیمگونهی انسانهایی را که امروز، گرگ یکدیگرند،
به آن روزها، بازگردانم، تا شاید معصومیت از دست رفتهشان را به یاد خویش آورم،
باشد که اندکی آرام گیرم.
در آن خلوتِ آرام
از ایشان نه کس به زور نان میخورَد و نه کس، تن به زور دیگری میدهد
نه کس نانِ خویش، به سالوسی و ریا میآلاید و نه کس، فریب دین به دنیافروشان میخورَد
نه کس به سودای خامی به دام میافتد و نه کس به سودایی دام میافکند
نه کس برای نانی، سگِ همچو خودی میشود و نه کس، دیگری را میدرد.
نه کس خسته و بی پای است و نه کس، بر ماندگان میتازد
همگان، همان همکلاسیهای شاد و پاکِ قدیمیاند.
************************************