۱۴:۱۰:۰۶ - پنجشنبه ۲۸ آبان ۱۳۹۴
اندر ماجرای توماس پیکتی و کاکام. آرامِ ناآرام، مقاله ی کشف رمز نشده و تش بیگیره ایی ادب و احترام در مرودشت ومابقی قضایا…
هفته نامه مرودشت، علی کشاورزی- این کاکام هم مخلوق عجیبی است، یعنی راستش اگر عجیب و غریب نبود که کاکای من نمی شد، احتمال بسیار دارد در آفرینش او، فرشتگان مقرب، شیطنتی کرده باشند، مثلأ چون از سری سازی و تولید انبوه خسته شده بودند، به خیال خودشان تنوع و ابتکاری جدید، در کارشان بروز

هفته نامه مرودشت، علی کشاورزی-

ali-keshavarzi

این کاکام هم مخلوق عجیبی است، یعنی راستش اگر عجیب و غریب نبود که کاکای من نمی شد، احتمال بسیار دارد در آفرینش او، فرشتگان مقرب، شیطنتی کرده باشند، مثلأ چون از سری سازی و تولید انبوه خسته شده بودند، به خیال خودشان تنوع و ابتکاری جدید، در کارشان بروز داده اند و یا شاید هم در پروسه ی تکاملی کاکام، جهش ژنیتکی پیش بینی نشده ای رخ داده باشد. مخلص کلوم این که این کاکا خیلی از چیزاش با خیلی از مردم فرق دارد و از همه مهم تر زاویه ی نگاه و حرف زدنش.

 

امروز صبح توی دفتر هفته نامه نشسته بودیم و داشتیم برای خودمان نان و پنیر صاحب مرده مان را سق می زدیم که یک دفعه دیدم این جناب شهرام السطنه ارشادی از در، در آمد. همین جوری هم از در در نیامد که، همچی از در درآمد که با خودش فکر کرد، من باید حتما از خود به در شوم. اما نشدم، حتی از جایم، جم هم نخوردم. بلکه هم زمان با از در، درآمدنش، لیوان چای را فرتی سر کشیدم.

 

در همین حین، کاکام هم که کیف چرمی اش را مثل یک توبره روی دوشش انداخته بود، وارد شد و قبل از این که سلام و احوالپرسی کند، یک راست آمد سر میز من و یک لقمه ی بزرگ برای خودش پیچید و تمام پنیر را داخل آن گذاشت، لیوان چای شیرین کرده من را هم برداشت و رفت پشت میز کنفراس نشست و شروع به خوردن کرد.

 

من که حرصم گرفته بود، گفتم: “کاکام سلام، صبح به خیر، رسیدن به خیر، از این طرفا؟”

 

کاکام، گاز بزرگی به لقمه اش زد و با تکان دادن سر، مثلا جواب داد.

 

شهرام خان، با همان کلاس و افه ی همیشگی، آمد جلو میز من و گفت: “ این کتاب «سرمایه در قرن بیست و یکم»، نوشته ی «توماس پیکتی»، است. این هفته بخوانش و یک نقد اقتصادی با تاکید بر اقتصاد ایران، برای آن بنویس تا هفته ی بعد چاپش کنیم.”

 

همون جور که نشسته بودم و خرده های نان را جمع می کردم و در بشقاب می ریختم و با حسرت به لقمه ی بزرگ کاکام و لیوان چایم می نگریستم، گفتم: “کتاب راجع به چی هس؟”

 

تا شهرام السلطنه بخواهد دهان باز کند، کاکام، به زورِ یک قلپ چای، قطعه ی بزرگی را فرو داد و گفت: “نه به درد ما نمی خورد”

 

شهرام خان با عصبانیت گفت: “تو این کتاب را خوانده ای؟ اصلا از اقتصاد سر در می آوری؟ بهتر نیست بری همون کتاب اتل متل توتوله ات را بخوانی؟”

 

کاکام که بیدی نیس که ازین بادها بلرزد، دوباره فرتی یک قلپ چای را پایین داد و انگار نه انگار یک آر پی جی به رشته ی دانشگاهی اش شلیک شده، با خونسردی گفت: “اگه کسی تو این سی و اندی سال اخیر اقتصاددان نشده باشد، فی الواقع از کودنی خودش است، همین حالا صد تا کینز و فریدمن و منسفیلد تو جیبِ بی بی من، جا می گیره، دنیا با ما دشمن شده وگرنه سالی صد تا جایزه ی نوبل اقتصاد در گرایش های مختلف باید به مسئولین ما بدن”

 

شهرام خان، که می دانست هر که با کاکام در افتاد، ور افتاد، رو به من کرد و گفت: “اصلی ترین حرف پیکتی، این است که اقتصاد باید بر دریافت مالیات بنا شود، گاه اخذ مالیات تا بالای ۹۰ درصد را پیشنهاد می دهد.”

 

کاکام با لحنی پیروزمندانه گفت: “نگفتم؟ این که دیگه دانشگاه رفتن و اقتصاد خواندن نمی خواد، مسئولین خدمتگزار، سال هاست و در این چند سال اخیر و به ویژه در امسال، تمام هم و غم خویش را گذاشته اند تا با وضع و اخذ انواع مالیات های مستقیم و غیر مستقیم و ارزش افزوده و عوارض و خودیاری و کمک به توسعه شبکه ی هر چیزی، ۹۰ درصد که خوبه، ۹۰۰ درصد از خلایق، به توصیه ی پیکتی عمل کنند.”

 

با گوشه ی چشم اشاره اش کردم که یعنی کاکا، نانمان را آجر نکن، بگذار یک قلم به مزد ساده بمانیم، یک کتابی بخوانیم، یک تحلیلی بنویسیم و دو زار کاسب شویم، اما مگر این حرفها به خرجش می رود؟

 

می گوید: “بلا به من چشمک نزن، به داداش می گم، شکمت را سفره بکنه ها، اصلا شما این روزا قبض آب و برق و گاز و تلفن تان را دیده اید؟ بشمارید ۵۰ قلم مالیات و عوارض، تحت عناوین مختلف روی آن وضع شده است، که واله من معنی خیلی هاش را نمی دونم”

 

کتاب سرمایه در قرن بیست و یکم، را ورق می زدم، شهرام خان از دست کاکام فرار کرده، می دانم تا یکی دو لیوان دوغ نخورد حالش جا نمی آید، کاکام آخرین جرعه ی چای را سر کشید و گفت: “چای تان هم که یخ بود، ناشتایی چی داری بخوریم؟”

 

بعد رفت سراغ یخچال و گفت: ”تش بیگیره ایی یخچال، هیچی وقت، هیچی، توش نیس”

 

**************

آرامِ ناآرام

من قلم مهدی زارع، دوست عزیزم را دوست دارم، چند مدت پیش، دو شماره از هفته نامه ی وزین استخر را می خواندم، اتفاقا آن نوشته ای که موجب اعتراض برخی از دوستان شده بود را دیدم، اول که اصلا متوجه نشدم منظور مهدی جان از نقل آن داستان چیست؟ و بعد واقعا جا خوردم، هر چند در برخی کتاب های رمان از الفاظ رکیک استفاده می شود، اما ماهیت یک هفته نامه عمومی با یک کتاب رمان، متفاوت است.

 

در شماره ی بعد، مهدی، طی ماجرایی که به وضعیت فرهنگ عمومی جامعه پرداخته بود، در مقدمه به نحوی از خودش رفع اتهام کرده بود که مگر این ها همین الفاطی نیست که صد درجه بدترش را هر روز در جامعه، یا به کار می بریم یا می شنویم؟

 

در پاسخ این دوست عزیز باید گفت، قرار نیست فرهنگوران این جامعه، همانند هنجارشکنان باشند، آن کس که قلم به دست می گیرد، خواه ناخواه جامه ی رسالتی بر قامتش دوخته می شود.

***************

 

مقاله ی کشف رمز نشده

هم چنین، چشم مان به یک مقاله ای روشن شد که دوست ارجمندمان، آقای امین رحیمی، در نقد برنامه ی تلویزیونی “خندوانه” نوشته بودند، راستش من که متوجه نشدم، منظور ایشان چی بود، ولی هر که متوجه شده، به من هم بگوید، در عوض من هم دعا می کنم که الکی نمیرد و خدا نصیبش کند یه سفر برود حلب یا قندوز. در ضمن از آقای رحیمی می خواهیم که وقتی می خواهند برای ما مطلب بنویسند، یک خرده ای دستشان را پایین بگیرند، تا بلکه عقل ما هم قد بدهد و متوجه منظور ایشان گردیم.

****************

 

تش بیگیره ایی ادب و احترام

امشب ششم اکتبر ۲۰۱۵، برابر با ۲۲ ذی الحجه ۱۴۳۶، یعنی ۱۴ مهر ماه ۱۳۹۴، در راستای حمایت از هنر شهرمان، با اهل بیت برای دیدن تیارت “تش بیگیره ایی واتس آپ” به سالن مهر رفتیم.

 

در تمام بنرهای سطح شهر و تراکت های تبلیغاتی ساعت شروع برنامه را ۷ عصر اعلام کرده بودند، من ساعت ۱۸:۵۰ بلیط هایم را خریدم، اعلام کردند که تیارت ساعت ۱۹:۳۰ شروع می شود. بر حاشیه ی باغچه نشستیم و با دوست عزیزی آسمان و ریسمان را به هم بافتیم. ساعت شد ۱۹:۳۷، به در ورودی مراجعه کردیم، جوان بچه سالی گفت، سی ثانیه دیگر، بعد گفت یک دقیقه ی دیگر، و بعد شخص دیگری، عده ای که به نظر می رسید، عمه ها و خاله هایش هستند را صدا کرد تا بدون بلیط (البته اینش به من ربطی ندارد) وارد شوند، من خواستم بعد از ایشان وارد شویم، اجازه ندادند، ساعت هفت و چهل دقیقه بود که صدای من بالا رفت، به خانم فروشنده بلیط مراجعه کردم و گفتم: “این بلیط ها را پس بگیرید، پول من را بدهید، می خواهم بروم،”

 

گفت: ”من نمی توانم پول شما را پس بدهم”

گفتم: ”مگه می توانی پس ندی؟”

جوانک دیگری از راه رسید و گفت: ”اونا که می بینید، مهمان هستند”

گفتم: ”منم مهمان هستم، مگه من دشمنم؟ حالا هم از تیارت دیدن منصرف شده ام، بلیط تان را پس بگیرید.”

جوانک رو به خانم فروشنده بلیط کرد و گفت : ”پولش را بده تا برود”

گفتم: ”بگو پول شان”

بعد با طعنه گفت: ”تو اصلا برای چی آمده ای تیارت ببینی؟”

می خواستم بگویم: ”برای دیدن شیرین کاری های تو”

بعد دیدم دروغ بد است، راستش را گفتم، گفتم: ”بیکار بودم”

و از پس دعوای ما، خلایق به سالن شدند و ما به خانه …

 

راستش بد عادتی دارم، در هنگام خرید، در مراکز فرهنگی، در مطب پزشک، در مزرعه، در هندوانه فروشی، در وزارت خانه ها، در مرغ فروشی، در پمپ بنزین، در تعمیرگاه، در مراکز قضایی، در پارک ها و خلاصه در همه جا، وقتی می بینم افرادی خواسته یا ناخواسته، شعور مردم را به بازی می گیرند و با تلف کردن وقت مردم، عملا به آن ها بی احترامی می کنند، پلاتین می چسبانم، ایشان نجابت و بزرگواری مردم را حمل بر حماقت مردم می کنند.

 

وگرنه کدام عقل سلیم می پذیرد که یک تیارت ۹۰ دقیقه ای، ۴۰ دقیقه تاخیر داشته باشد، تازه نگهبانان دم در و بلیط فروش، به جای عذرخواهی، از مردم طلبکار هم باشند؟

 

بی قضا باشین

 

پاورقی هم نمی خواد، چون صدبار گفته ام ، دوست ارجمندم، علی مرادی کارشناس ارشد رشته ی ادبیات کودک و نوجوان، را به نام ستونش، کاکام می نامم.

  1. علی مرادی   آبان ۳۰, ۱۳۹۴  

    درود بر پروفسور خودمان. تنور طنزت همیشه گرم باد

  2. ژاژخاینده   آذر ۱, ۱۳۹۴  

    ای برادر فکور و شیرین صنع، تو هم که چون ما داری ژاژ می خایی! در پی اندکی قوت لایموت باش که قلم را اگرچه منفعت فراوان است لیک درددسر مزید است! این جا نه جای بیداران است که کوی بی عاران!
    روسربنه به بالین
    تنها مرا رها کن
    گر عقل حاصلت شد
    بر جان من دعا کن
    در خبر است که روزی شیخ درازالدین مشفق لهستانی به نیت بهارستان، چهل خروس قربان کرده بود حمقای بلد را، به قضای حاجت به گوشه حیاط شد. در پس دیوار به گوش خود شنید که یکی از ایشان مر دیگری را می گفت: این شیخ اگر عقل داشتی که ما را مهمان نساختی، شکم ما اینجاست و دلمان جای دگر. آن دیگر همی گفت: اگر ما جنون نداشتیم بر سفره او ننشستیم که خواجه سفیه الملک سه گاو بر سفره نهاده مر شیوخ بی هنر را. باشد که نیک بر سفره او درآویزیم و بهره فراوان تر ببریم.
    از دست و زبان که برآید
    کز عهده این لقمه برآید
    آن قدر بخور جان برادر
    تا جان تو از حلق درآید
    باری شیخ بیچاره چو این گفتار شنید بر جان خود لرزید که ای داد، این فرومایگان لقمه ام همی خورند و آبرویم همی برند. باشد که حیلتی سازم دفع این فرومایگان را.
    اندک مداقه کرد و دست در جیب برد و موبایل برون آورد و به دوستان قدیم التفات و اختلاط نمود. بزرگتر ایشان که خود روزی بر کرسی رنگین نشسته بودی و فرمان همی راندی چو این ماجرا بشنود، گفت:
    چون ترک مکر و حیله و ننگ و ریا کنی
    انگار کعبه رفتی و طوف خدا کنی
    برسوی خلق دست گدایی مبر به پیش
    تا زندگی به سبک مردم بی ادعا کنی
    هرکس گزید راه پلیدی هلاک شد
    باشد که روح خویش ز شیطان رها کنی
    این گفته چنان در جان و روح شیخ درازالدین اثر نمود که دستار از سر برفکند و راه بادیه در پیش گرفت. رهگذران طریق حجاز چنان آورده اند که پیری است مجنون صورت و فرزانه سیرت در دل صحرا که بن گیاه می خورد و استغفار بجا می آورد.
    بس بگردید و بگردد این زمین
    نِه علی جان آن قلم را بر زمین
    ای که دستت می رسد آدم بشو
    ورنه با مغزت بکوبم بر زمین!
    ما هر چه بدانستیم، گفتیم و از بی خردی دوستان جان چاره نیست…


ويژه نامه
تعداد شماره ها: 1
  • دريافت مرودشت
  • آرشيو
  • تازه های خبر
    پیشنهاد سردبیر