۱۵:۴۴:۲۲ - شنبه ۷ اسفند ۱۳۹۵
سفرنامه پیاده روی اربعین۹۵ – آبادان
هفته نامه مرودشت، داداله پرویزی- به محض ورود به منزل و موضیف سید علی بعاج در شادگان، فرزندان و برادران و؟… شروع کردند به پذیرایی. (البته سؤال کردند که “شام خورده اید؟” و جواب ما مثبت بود). پذیرایی با میوه وچای تمام شد و رختخوابها توسط میزبانان پهن شدند وخیلی زود، افراد به علت خستگی

copy-2-of-photo_2016-06-08_01-36-35هفته نامه مرودشت، داداله پرویزی- به محض ورود به منزل و موضیف سید علی بعاج در شادگان، فرزندان و برادران و؟… شروع کردند به پذیرایی. (البته سؤال کردند که “شام خورده اید؟” و جواب ما مثبت بود). پذیرایی با میوه وچای تمام شد و رختخوابها توسط میزبانان پهن شدند وخیلی زود، افراد به علت خستگی راه خوابیدند، الا من (غضنفر)که بیدار بودنم دو دلیل داشت: یکی بخاطر خوردن قهوه و دیگر اینکه میخواستم از میزبان سوالاتی بکنم ودو زار خاطره جمع کنم!!!

و سیّد اینگونه گفت: پدرش، مرحوم صالح سید لطیف بعاج این خانه و موضیف را ساخته برای زوّار کربلا و این سنت برمی گردد به چند نسل گذشته اجداد! آنوقت هایی که کاروانها، پیاده راهی کربلا می شدند، اجدادم، خادم الحسین(ع) بوده اند و الان هم، چند سال است که من دارم راهشان را ادامه می دهم.

او، خود وخانواده اش را خادم الحسین(ع) و خادم الزوّار می دانست. وقتی هم که از دوران دفاع مقدّس سؤالاتی را از او پرسیدم، دیدم درحین بیاناتش که خودش را مدیون برادران رزمنده می دانست و بارها در سخنانش، از ایثارگران و شهدا تشکر کرد، اشک به چشمانش می غلتید و…

او اظهار داشت که در اوایل جنگ، چگونه او و خانواده اش و اهالی شادگان، آواره شده اند و از خدا می خواست، موضیف را تبدیل به حسینیّه کند و دیگر هیچ نمی خواست!

شب سپری شد و اذان صبح رسید و غضنفر قلندر، هنوز با حاج علی، گرم صحبت! نماز به جماعت خوانده شد وسپس سفره صبحانه توسط میزبانان گسترده شد. بعد از صرف صبحانه، با سیّد و بچه هایش خداحافظی کردیم و راهی آبادان شدیم…

این جاده ماهشهر- آبادان و خودِ آبادان، برایم تداعی کننده اوایل جنگ بود و لحظاتی، فیتیله افکارم را به عقب کشیدم و در سال ۵۹ غوطه ور شدم!

«لوله های چند ردیفه نفت که از آبادان در کنار جاده به سمت ماهشهر و بندر امام(ره)کشیده شده بودند و اینکه در یک عملیات شناسایی، از زیر همین لوله ها که الآن نیستند و یا عوض شده اند، انجام داده بودیم… شعله های آتش پالایشگاه آبادان که به اندازه یک آسمانخراش مرتفع،  رو به بالا شعله کشیده بود… ساختمانهای زرد… “ایستگاه هفت” و “ایران گاز”…»

یادم می آید که اوایل به دلیل بی تجربگی، روزها در کنار “ایران گاز، سنگر می گرفتیم، با شلیک هر خمپاره ای از طرف عراقی ها، خودِ این کپسول های گاز هم تبدیل به ترکش می شدند.

به جای اینکه خاکریز بزنیم (البته نه بلد بودیم و نه امکاناتی داشتیم) متأسفانه در زمین نَمور، کانال حفر کردیم! و…
شبها که پشت بامِ ساختمان های زرد، نگهبانی و دیده بانی می دادیم و…»

خاطراتی از این نمونه، افکارم را به خود مشغول کرد (خیلی دوست دارم شروع کنم خاطرات بیاد ماندنی آن روزها را بنویسم امّا غیرتم نمی شود و تنبلی می کنم). البته قبل از اربعین، خاطره یکی از برادران رزمنده را درباره همین منطقه خواندم (فکر کنم برادر «جرعه نوش» نوشته بود) شاید یک روز هم من بنویسم!؟

خاطرات گذشته را که در افکارم شناور بودند، رها کردم. به امام زاده سیّد عباس رسیدیم (این امامزاده، قبلأ زیارتگاهی کوچک بود و اینقدر مشهور نبود، اکنون خیلی ها به زیارت سیّد عباس می آیند و عجیب است که مردم  به این امام زاده که حدودا ۹۰ سال پیش رحلت کرده، اینقدر اعتقاد دارند)

در این امام زاده که دارای گنبد و شبستان ودفتر و غیرو می باشد، علاوه بر برپایی نماز و دعا، به زائرین هم سرویس دهی می گردد. کسانی که به آبادان می آیند، می توانند شب را در اینجا به استراحت بپردازند. باری، آبادان را پشت سر گذاشتیم و جالب اینکه برعکس سابق که فاصله کوتاهی بین آبادان و خرمشهر بود، اینک هر دو به هم وصل شده اند و نمی توانی تشخیص بدهی که آبادان هستی یا خرمشهر الا با وجود تابلو… این آبادان وخرمشهر، با آنچه از گذشته در ذهن داشتم،خیلی فرق کرده بودند!

«خرمشهرِ خدا آزاد کرده» و خاطرات جاویدان آن را مرور گذرایی  می کنم (اکنون دیگر مغزم کشش ندارد باز گردم به گذشته). به سمت شلمچه پیش می رویم. اکنون ساعت ۸ صبح روز پنج شنبه ۱۹ آبان است و روی “پل نو” خرمشهر در حال گذر هستیم و…


ويژه نامه
تعداد شماره ها: 1
  • دريافت مرودشت
  • آرشيو
  • تازه های خبر
    پیشنهاد سردبیر